You are currently browsing the monthly archive for ژوئیه 2011.

داشتم بهش فکر می‌کردم که یکهو ماهی افتاد توی دلم…ماهی که بیفتد توی دل،آدمی دیگر آرام ندارد…هی باید بلند شود،راه برود،برود توی هال،مشت بکوبد به بازوی برادرش بعد برگرد سر جایش و همین طور این کار را بیست بار انجام دهد…بعد هم آی.بی.اس گه‌اش عود می‌کند…آی.بی.اس که چیز کی.ری است که تا نداشته باشید مصیبتش را درک نمی‌کنید..همین که ماهی بیفتد،آی.بی.اس هم پشت بندش می‌آید..بعد آدمی دل درد می‌گیرد و هی می‌رود می‌نشیند سر توالت و هی زور،هی زور و بعد هم پیق…یک چیز کوچک اسهالی تلاااااپ می‌افتد پایین…بعد فکر کردم شاید قرار است اتفاقی بیفتد…مثل آن بار…البته آن بار،ماهی نیفتاده بود اما یک چیزی خوبی تو فکرم،تو ذهنم،توی دلم وول می‌خورد که خودم می‌دانستم و حتی نوشتمش و همین که ‌نوشتمش اتفاق افتاد…این بار اما این ماهی دارد از تو می‌خورَدَم

+مامانت هست؟
-نه همین الان رفت پایین
+یه لیوان آب می‌دی؟خیلی گرمه،خانوم فُلانی اینا نیستن،منتظرم بیان برم خونه‌شون
– بفرمایین تو
فرمایید تو…ای بابا هِی…آدمی با خودش هم حرفی ندارد که بزند چه برسد به غریبه‌ها…باید یک سرِ آب و هوا را تو بگیری،یک سر دیگرش را آن یکی و هی بکشی و بکشی و بکشی تا جایی که این نیم ساعت و یک ساعت حرف زدن با غریبه‌ها بگذرد…چقدر گرم شده…آره،نچ نچ…آدم نمی‌تونه نفس بکشه…آره،نچ نچ…الان بیرون بودم خفه شدم…آره،نچ نچ…و آدمی گوشش دراز شود بس که حواسش به موبایل طرف باشد بلکه همسایه زنگ بزند و بگوید فُلانی رسیدم،بیا پایین…لبخندهای خداحافظی‌ بیشتر به منزله درکونی است…لطفن جدی نگیرید

نشسته‌ام اینجا
اینجا دقیقن یعنی صندلی کامپیوتر
که به طرز عجیبی به مرور،فیت باسن آدمی می‌شود
یوزر فرندلی،مثل شورت
یعنی راه دیگری هم ندارد
منتظرم
که این غروب لعنتی جمعه بیاید و رد شود
غروب جمعه از آن لعنتی‌هایی است که هیچ چیز رد شدنش را تسکینش نمی‌دهد
یعنی شما بگیر اصلن و ابدن هیچگونه لوبریکنت‌پذیر نیست
حتی لاک قرمز یا بستنی زعفرانی
هیچ

از خیابان که رد می‌شوم
هر بار
کسی –وسوسه‌ای- مرا به زیر چرخ‌ها هل می‌دهد
یک نفر دستم را می‌کشد
یک نفر پوزخند می‌زند

فید وبلاگ

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 4٬099 مشترک دیگر بپیوندید

Contact Info

schattenblog@gmail.com