You are currently browsing the monthly archive for فوریه 2012.

همیشه فکر می‌کردم زندگی خارق العاده و متمایزی در انتظارم است،ولی نبود….دیدم مثل همه،بُر خورده‌ام بین باقی ورق‌ها…فکر می‌کردم جوکر سیاه باشم اما در واقعیت سه لو خشت،چهار خاج،هفت پیک،از همین ورق‌های معمولی بودم

خیلی وقت است گیر کرده‌ام جایی که نمی‌دانم قدم بعدی چیست

برم؟بمانم؟اگر ماندم درس بخوانم؟نخوانم؟

دوست دارم بروم اما رفتن خایه می‌خواهد که ندارم…اصلاً نمی‌دانم از کجا باید شروع کنم

اگر بمانم هم برای فرار از معمولی‌هاست که باید درس بخوانم وگرنه که هدفم هیچوقت درس خواندن نبود

از بس که همه می‌دوند فکر می‌کنم من هم باید بدوم تا عقب نیفتم از قافله وگرنه اگر قرار به ماندن باشد،همین جایی که ایستاده‌ام خیلی هم خوب است

دوست دارم بایستم و دویدن بقیه را ببینم،همین طور سلانه سلانه راه بروم و هیچ رسیدن برایم مهم نباشد…زمان فراموش شده باشد…و هیچ کس برنگردد و نپرسد پس تو چی؟تو نمی‌آیی؟ولی همه می‌پرسند…همه…هر روز…زنگ می‌زنند و هی می‌پرسند

من آدم این همه دور شدن از خودم نیستم…من آدم گم شدن بین کتاب‌ها نیستم…من آدم گم شدن لای ساعت‌های طولانی کار نیستم…اصلاً قرار من با خود این نبود

یک جایی از زندگی رسیده‌ام که برایم هیچ چیز آن‌قدرها مهم نیست،دو راهی‌ها دیگر فکر کردن ندارند…همین طور سرم را پایین انداخته‌ام و می‌روم…نه افسوس می‌خورم نه اندوه گذشته را…نه خاطره هم می‌زنم
نه به جلو نگاه می‌کنم،نه به زیر پایم،نه به عقب…نه نگاهم به آسمان است – از آنجا هم ناامیدم-نگاهم گم شده
فراموش شدگی‌ را پذیرفته‌ام…انگار هیچ وقت نخندیدم…گریه نکردم…انگار همه این‌ها بر دیگری گذشته است… از یک جایی به بعد،همه رنگ‌ها خاکستری است

عراقی بود
پیر هم بود
پیری یکی از آن چیزهایی است که وطن و غربت حالیش نیست
هر کجا که باشی،می‌آید
بی‌پولی هم همین طور
مریضی هم
عراقی هر سه تایش را با هم داشت
غربت هم مزید
فکر کنم باید خیلی به آنجایت برسد،و حتی شاید از آنجاهایت هم رد کند که همه چیز را در وطنت بریزی دور و بیایی توی کشوری که مصداق مجسم دشمن طلقی شوی… از آنجا رانده،از اینجا مانده
پدر همکار روبه‌رویی‌ام توی بمباران عراقی‌ها کشته شده…پنج یا شش ساله بوده
خواستم به عراقی کمک کنم،ولی از همکارم خجالت کشیدم
اما دیدم حالا گیرم که پیرمرد را رد کردم بعد چه؟
پدر همکارم زنده می‌شود؟
پسر آن عراقی هم زنده می‌شود؟
پسرِ خاله مامان هم؟
خاله مامان هم که بعدش دق کرد؟
این را رد کنم و انتقام همه چیز را بکوبم توی سرش،برای خاله مامان و همکارم ماشین زمان می‌شود و همه چیز را برمی‌گرداند به عقب؟
هِی درد روی دردش بگذارم تا بترکد توی این خاکی که دیگر خانه خودمان هم نیست؟
کارش را که راه انداختم
دعا کرد
دعا هم یکی از همان چیزهایی است که وطن و غربت ندارد

از خیابان که رد می‌شوم
هر بار
کسی –وسوسه‌ای- مرا به زیر چرخ‌ها هل می‌دهد
یک نفر دستم را می‌کشد
یک نفر پوزخند می‌زند

فید وبلاگ

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 4٬099 مشترک دیگر بپیوندید

Contact Info

schattenblog@gmail.com