You are currently browsing the monthly archive for آوریل 2012.
روزهای آفتابی کسلم میکنه،روزهای بارونی هم دلم رو میسوزونه
زندگی افتاده روی جریان آرامش، مثل رودخانهای که در مسیرش نه سنگی باشد نه آبشارکی
روزها همان قدر بالا پایین دارند که روزهای پیرزنی که دخترها و پسرهایش رفتهاند سر خانه و زندگی خودشان و مرتب هم بهش سر میزنند و کارش فقط این است که روی صندلی گهوارهایش توی آفتاب نیم جون بنشیند تا زمان بگذرد،قِژ قـِـــژ…قِژ قــــژ
من هم همین طور؛منتظرم که زمان بگذرد،برای اینکه معتقد هستم در جایی،در آینده،برایم ریدهاند و فقط باید منتظر بنشینم تا وقتش برسد و برسم به آن جا
راستش از لگد پراندن خسته شدهام…لگد پراندن،لگد خوردن هم دارد،تو پوزی خوردن و سیلی خوردن و اینها هم دارد…و بالطبع همه اینها درد هم دارد…از درد کشیدن هم خسته شدهام…ولی از وقتی یک جا نشستهام و کاری به کار هیچ کس و هیچ چیز ندارم،از یاد همه دنیا رفتهام و این خیلی خوب است…بقیه میدوند اما من همین طور سلانه سلانه قدم میزنم…شاید جلوتر برای آنهای دیگر هم ریده باشند اما گفته باشند که زود جمعش میکنند و یا همچه چیزی و برای همین باشد که انقدر برای رسیدن به آنجا یا آن چیز عجله دارند…مال من اما سر جایش خواهد بود،برای همین خیالم راحت است و عجلهام نمیآید و اصلاً خود شاعر هم گفته که تمامی این راهها در آن دهان سرد و مکنده به تقطه تلاقی و پایان میرسند – اینها را وقتی عذاب وجدان میگیرم که دارم عمرم را تلف میکنم برای خودم میخوانم – برای همین یک روز که دارم سلانه سلانه راه میروم و خیالم راحت است و وجدانم را خفه کردهام،پایم میرود روی یک چیزی و یا میافتم تویش و همه اینها تَق…تمام میشود