You are currently browsing the monthly archive for جون 2012.
از هیولایی که دورنم هست و میخنده اون موقعهایی که نباید،میترسم
یک چیز،یک جا،جا مانده
همیشه به این فکر میکنم که تکههای گمشده پازل کدام است؟کار؟خانواده؟دوست؟پول؟دوست داشتن؟
هر بار تکهها را یک جور تازه میچینم کنار هم،ولی باز هم نقش تابلو درست در نمیآید…همیشه یک جای کار میلنگد
کار هست،خانواده هست،دوست؟هیچ وقت بودن یا نبودنش در زندگیام آنقدر نقشی نداشته،من آدمی هستم که خودخواسته بیدوستم…میدانم همه آدمها یک جای کار-عمد یا غیرعمد- میگذارند و میروند…دوست داشتن؟شاید دوست داشتن باشد…ولی گاهی فکر میکنم دوست داشتن فقط یک تلقین ذهنی است…چیزی که باعث میشود فکر کنی کسی از بقیه متفاوت است وقتی که نیست…دوست داشتن مثل لباسی است که به تن آدمهای زندگیام میکنم و فکر میکنم که بهشان میآید یا نمیآید…که نمیآید…نه اینکه همه اینها به خاطر خود عن خاص پنداری باشد…نه…نقش تابلو درست در نمیآید…نگاه میکنم و میبینم تابلو در فردا و پس فردا سیاه،تار،دل مرده و چرکین است،آدمها جدا افتاده و فکر فرار از تابلو هستند.
پس چی؟
یک تکه بینام،یک جای زندگی جا مانده
وقتی افتادی توی دره از بالا داد میزند عه افتادی؟چرا افتادی؟چی شد که افتادی؟چرا فُلان کار را نکردی؟چرا بهمان کار را نکردی؟چرا؟چرا؟چرا؟
انقدر چرا میگوید تا به کمال وظیفه پدریش را انجام و از عذاب وجدان راحت شود
میخواهم تخمهای چهل گوسفند نر را به بند بکشم هر روز تنگ غروب ذکر بگیرم که به تخمم،به تخمم
پاها را تکیه میدهم به دیوار و سرم را از تخت آویزان میکنم پایین…موهایم بین تخت و زمین معلق میماند و با باد کولر آرام آرام حرکت میکند مثل پاندول ساعت…اسید معده پس میزند توی دهنم…سعی میکنم خالی شوم…پاهایم شروع میکند به گزگز کردن،گوشهایم داغ میشود…پلکهایم را بستهام،پرده جلو چشمهایم کمکم از قرمز،سیاه میشود،یک نفر از زیر تخت دمب موهایم را میگیرد و میکشد،سرم سنگین میشود و آویزانتر…کولر گازی است،از آن آبیهای قدیمی نیست که بوی پوشال و آب میداد،بوی تابستان،بوی هندوانه عصر و خانه مادربزرگ و آدامس فوتبالی و تیله و درخت صِدر بزرگ،بوی بستنی کیم…ولی من همین کولرهای معمولی را هم دوست دارم،چرخش بادشان را،صدای غِرغِر ملایم که باقی صداهای پس زمینه را میپوشاند و مثل والیوم خواب آور است…حس بیخیالی میدهند،حس تابستان،حس سه ماه بیفردایی و بیدغدغگی…حس ساعتهای طولانی بیکاری که نگران تمام شدنشان نیستی…حس بیاسترسی،حس خالی بودن
سرم مثل سنگ سنگین شده است…فکر میکنم کم کم اندازه توپ بسکتبال شده باشد…غرق میشوم…پایین میروم
ساعت نه صبح یک روز اول تابستان یا آخرهای بهار است…آفتاب گرم و تند اما مهربان….کوچه آسفالت پهن بزرگ…مادرم با چادرش کنار خانم همسایه ایستاده..باد با لبههای چادر سفیدش بازی میکند،یکی از آن روزهای که بیبمبارانی است که مامان نگران نیست….در امتداد پیادهرو بوتههای بلند خرزهره سفید و صورتی روییدهاند…بوی شیرین خرزهره فضا را پر کرده…من وسط خیابان جایی بین مادر و خرزهرهها ایستادهام…همین…تصویر همین است و بس…تنهام و هیچ فکر فردایی نیست…مفهموم فردا هنوز برایم ناشناخته است…فقط آفتاب است و آسفالت و خرزهرهها…دوست دارم همین جا بمانم و غرق شوم…بالا آمدنی در کار نباشد…ولی خرزهرهها این پایین نمیخواهندم،برای غرق شدن و ماندن پیش خرزهرهها زیادی در فردا دویدهام،زیادی جلو رفتم،زیادی نگران بودهام،زیادی پرسیدم پس آخرش چه میشود….خرزهرهها مال دنیایی بیفردایی هستند…پَسَم میزنند،هُلم میدهند بالا،میآیم روی سطح آب…سرم را از آب میکشم بیرون،روی تخت،کنار بالش…باد کولر توی صورتم سیلی میزند
مدتهاست از این خانه به آن خانه،از این آدم به آن آدم،از این کار به آن کار پریدهام برای یک زندگی بیفردا…جایی که زمان کش بیاید و هیچ نگران فردا نباشی،جایی که آنقدر تابستان باشد تا زمان رفتن همیشگی سر برسد،فردا که نباشد،دیروزی هم نیست….دوست دارم جراتش را داشتم و وسایلم را جمع میکردم و از جایی که ریشه دواندهام میرفتم ولی پاهایم سنگین شده و عقل زیادی در من ریشه کرده…زیادی در فردا فرو رفتهام،زیادی قاطی معمولیها شدم،زیادی معمولی شدهام…سهم من از بیفردایی خاطرههای دور از خرزهرههایست که یک ظهر اول تابستان یا آخر بهار توی خیابان آسفالت قد کشیدهاند و نمیخواهندم
زنعمو گفت:یه ذره تپل شدی ها….بهت میاد
به مامانبزرگ برخورد…از نظرش من همیشه یک کودک سوءتغذیه زده بیافرایی هستم که باید توی دهانم قیف بگذارند و به صورت شبانه روزی غذا بچپانند آن تو،گفت: این بچه که غذاش شده اندازه گنجشک،شده پوست و استخوون،بعد درد دلش وا شد و گفت که دوتا ازعروسهایش رژیم گرفته و لاغر شدهاند و این لاغری یک مرضی است که افتاده بین جوانها…راجع به رژیم گرفتن یک جوری حرف میزند که انگار یک بیماری حقارتبار و تاسف آور است
زنعمو گفت که این دوره خانمها باید متناسب و خوشتیپ باشند،مردها اینجوریَش را بیشتر دوست دارند
این حرفها تو کَتِ مامانبزرگی که معتقد به تربیت انسان به شیوه پروار کردن گوسپند است نمیرود…اگر جا داشت روزی سه بار بهمان آب نمک میداد که تپل مپل بشویم
گفت:مگه ما که لاغر نبودیم مَرده انداختمون دور؟
منطقی.