You are currently browsing the category archive for the ‘As The Time Goes By’ category.

وقتى آدم از كسي كه دوستش داره جدا ميشه هميشه اين حس تو وجودش هست كه بلاخره يه روز، يه جايى از جاده باز به هم ميرسن؛ و واقعا هم ميرسن.

از بيرون از شهر برميگشتيم، بساط سمبوسه و چايى و قليون، يك ورى لم داده بودم توى ماشين و به ته اتوبان نگاه ميكردم، يادم اومد كه چقد يك ورى نشستن من رو توى ماشين دوست داشت.  متوجه شدم مدت هاست از يادم رفته. ته جاده رو كه نگاه ميكردم هيچ حسى از دوباره ديدنش و دوباره به هم برخوردن نداشتم، غمگين نشدم، از جاده من رفته بود.

ته جاده گم شده: يك زندگى معمولى دارم، روزهاى معمولى، خانواده معمولى، يك عشق معمولى، گاهى پر از شك، گاهى پر از اطمينان؛ ولى هست، هر روز هست، امروز كه برميگردم هست، فردا هم ميدونم كه هست، روزهاى ناراحتيم هست، وقت خوشحاليم هست، روزهايى كه زشت ميشم هست، روزهاي بداخلاقي ام هست، روزهاى خوب هم هست.

زندگى مثل يك رودخونه آروم و كم عمق جريان داره، سي و يك ساله هستم و براى تنش هاى روحى دلم تنگ نميشه، دوست دارم آروم روى قلوه سنگ هاى گرد قل بخورم و رد بشم، گاهى فكر ميكنم «عادت» وحشتناكى كه توى جوونى ازش ميترسيدم موهبت دهه چهار و پنج عمره.

ته اتوبان همه داشتن برميگشتن خونه هاشون، ما هم…

راضى و آروم

طول و عرض اتاقم به اندازه یک و نیم پشتک وارو و در یک پشتک وارو است…یک کمی بزرگ‌تر از اتاقک‌هایی که برای مسافرها و کارگرها در ژاپن می‌سازند ولی مثل همان اتاقک‌ها همه چیز تویش است،از یک کتابخانه بزرگ و سیستم وای‌فای تا یک کمد که مامان تویش رختخواب‌هایش را چپانده و من تویش مانتوهایم را آویزان کرده‌ام و وقت‌هایی که گریه‌هایم صدادار است یا تلفن‌هایم با خنده‌ها و حرف‌های پنهانی است می‌روم تویش،نه اینکه کسی به حرف زدنم اهمیتی بدهد یا گوششان را به در چسبانده باشند،نه،من فقط دوست دارم پنهان باشم،جایی داشته باشم که مال خودم باشد،جایی که فکر کنم تویش رازی است که بقیه از آن بی خبرند،آن‌ور کمد به نارینا باز می‌شود یا نه را هنوز نمی‌دانم ولی جای دنجی است

مجبورم هر از گاهی هی وسایلم را از این کشو به آن کشو،از این کمد به آن کمد ببرم بلکه کمی جا برای باقی چیزها باز شود،به نظر کار راحتی است اما وقتی وسایلت را ام.پی.تری چپانده باشی توی هم چند ساعت وقت می‌برد

وسایل کشو را ریختم بیرون،چیزهای جالبی پیدا کردم

یک پرچم و پیکسل از دوران دبیرستان،آن وقت‌ها که هنوز فکر می‌کردیم می‌شود کاری کرد،آن روزها که برای کسی که فکر می‌کردیم ناجی آینده ما باشد حنجره‌هایمان را پاره می‌کردیم،مقاله می‌نوشتیم و می‌فرستادیم و برنده‌مان می‌کردند و می‌رفتیم همایش و از دیدنش جیغ می‌کشیدیم…خاطرات دردناکی است ولی نگه‌شان داشتم برای اینکه یادم بیاید یک وقت،یه روزی،امیدوار بودم

عکس گواهینامه‌ام که ابروهایم به سیبیل چنگیزخان می‌گفت زکی

اولین فال حافظی که گرفتم،اصفهان بودم و دوست داشتم بدانم بلاخره می‌بینمش یا نه،هجده سالم بود و فکر می‌کردم اولین و آخرین عشق زندگی‌ام باشد

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند   گل آدم بسرشتند و به پیمانه زندند

نوشته بود ستاره خوبی در طالع داری…سرخوش و سرمست بودم که می‌بینمش،یک ماه بعد برای اولین بار دیدمش،اول من دیدمش،خواستم از همانجا که هستم،قبل از اینکه مرا ببیند برگردم ولی خودم را مجبور کردم و رفتم جلو…نه ماه خودم را مجبور کردم و نهایتاً دست از لجبازی و اثبات صداقتم در عشق به خودم برداشتم و بهمش زدم

یک کاغذ سبز آیت الکرسی،توی ترمینال پسر همسایه‌مان از بچه‌ای که دعا می‌فروخت برایم خرید…یک هفته بعدش زنگ زد و اعتراف کرد که از همیشه دوستم داشته،گفت بیاید خواستگاریم…چند ماه از بهم زدن با دوست پسر اولم گذشته بود….شبش خون گریه کردم،فکر می‌کردم حالا که سر و کله دو مرد توی زندگی‌ام بوده لابد فاحشه‌ام

عکس‌های مامان و بابا و برادرهایم که یه وقت از شدت دلتنگی همشان را از گریه خیس کرده بودم

بند سبزهایی که مامان‌بزرگ برایم از مشهد و کربلا و مکه آورده بود

تسبیح‌هایی که قرار بود گردنبند و دستبند شوند و نشدند

من اهل نوستالژی نیستم،اهل یادش بخیر نیستم،همه کادوهایی که بهم دادند را دم در می‌گذارم و شماره تلفن‌ها و اس‌ام‌اس‌ها را پاک می‌کنم…راستش چیز زیادی نیست که یادش بخیر باشد ولی این‌ها را نگه داشتم برای اینکه یک روز برایم عزیز بودند،برای اینکه یک روزی آدم خاطره بازی بودم،همه‌شان را نگه داشتم برای اینکه فکر می‌کنم شاید روزی باز هم عوض شدم

از آن زمان که فکر می‌کردم باید همه پل‌ها را پشت سر شکست و هیچ راه برگشتی باقی نگذاشت،گذشته…گاهی فکر میکنم باید همیشه راهی برای دور زدن نگه داشت…لابد پیر شده‌ام و محافظه‌کارتر

قبل از التحریر:این وبلاگ شد شرح رفتن آدم‌ها،دوست نداشتم این جور باشد ولی شد…کوچک‌تر که بودیم سرعت از دست دادن آدم‌ها کم‌تر بود،مادربزرگی و پدربزرگی بود که جای خالی‌شان را آنقدر نمی‌فهمیدیم از بس که توی دنیای بازی و رنگ و خیالبافی گم بودیم…هنوز آنقدر جای همه چیز توی زندگی‌مان سفت نشده بود که نشود از جا کندشان،بلد بودیم لای نبودن‌ها حل شویم و پُرَش کنیم،مثل اینکه از اول همین طور بوده،بعدترها میخ آدم‌های زندگی‌مان محکم‌تر شد،بیشتر چنگ زدیم به بودنشان،به نقششان،برای همین هر کس که می‌رود- با مرگ یا هر چیز دیگر-تکه‌ای از ما را می‌کند و می‌برد،ما می‌مانیم و خاطره‌هایی که شبح زندگی گذشته،رقت‌بار،تویشان وول می‌خورد،ما می‌مانیم و آدم‌هایی که باید از فعل‌های گذشته برایشان استفاده کنیم،افعال گذشته سیلیِ واقعیت است،ما می‌مانیم و لبخندهای غمگینی که پشت هر خاطره خوشایندی روی لب‌هایمان از نبودن آدم‌هایش نقش می‌بندد.

الف)
+در چه حالی؟

-در حال از دست دادن آدم‌های زندگی‌ام

ب)

استرس برگشتن شین را داشتم –راجع به شین پیشترها حرف زده‌ام-که بهش چه بگویم؟بگویم مرگش را فراموش می‌کنی؟بگویم زمان همه چیز را حل می‌کند؟بگویم فکر نکن تنها هستی،ما همیشه کنارت می‌مانیم؟اینها همه دورغ‌هایی است که به بازماندگان تحویل می‌دهیم ولی نه برای من و شین،ما هر دو از واقعیت این تعارف‌ها باخبر بودیم…مرگ نه فراموش می‌شود،نه زمان چیزی از آن خالیِ بزرگِ بعد از رفتن را پر می‌کند،نه ما برای شین می‌مانیم…تنها شدن شین واقعیت روشن‌تر و دردآورتری از مرگ بود

شین برگشت،توی مانتو سیاه چسبان وبی‌آرایش و چشم‌هایی که دودو می‌زد،به کودکی می‌مانست که توی جمعیت گم شده باشد…همه گریه کردند،آنهایی که کمتر شین را دیده بودند برای جلب توجه و اثبات ناراحتی‌شان جیغ زدند…شین اما گویی همه اینها را نمی‌دید و نمی‌شنوید،اهمیتی نمی‌داد،رفت یک گوشه نشست،جرات نزدیک شدن بهش را نداشتم در صورتی که توی آن جمعیت اگر دو نفر شین را بفهمند یکی‌اش من هستم ولی همان طور که به ندرت می‌توانم اجازه نزدیک شدن آدم‌ها را بدهم،جرات نزدیک شدن به آنها را هم ندارم،می‌ترسم حضورم برایشان مفید نباشد،می‌ترسم توی دلشان دوست نداشته باشند که آنجا باشم

شین بی‌تابی نمی‌کرد،گاهی آرام اشک می‌ریخت و بعد خودش را جمع و جور می‌کرد…همه داشتند می‌گفتند بیچاره توی شوک است اما من می‌دانستم که شین توی شوک نیست،نگاه‌هایش را می‌خواندم،حالت صورتش را می‌دانستم..بعد از اینکه بیست و چهار ساعت  با جسد تنها بوده،می‌دانستم شین مرگ را پذیرفته،می‌دانستم فکرهایش را جمع کرده،واکنش‌هایش را سنجیده،دردِ بزرگِ پذیرفتنِ واقعیتِ از دست دادن همیشگیِ کسی که دوستش داشت وقتی همه ما نبودیم،از سرش گذشته بود…شین حالا فقط نگاه می‌کرد،در حال هضم کردن موقعیت جدیدش بود…رفتم پیشش،دستم را محکم گرفت،سرش را گذاشته بود روی شانه‌ام،گفت بهت زنگ زد؟گفتم آره،گفت ازت خواست بیای؟گفتم آره،گفت می‌دونم کار داشتی اما آخر مجبور شدی بیای…اشک‌های داغش از روی لباس رد شد و شانه‌ام را سوراخ کرد…خواستم برم،گفت وقتی بهش گفتم برگرد،گفت دیگه نمی‌تونم برگردم،جلوی چشمم رفت

درد شین خیلی بزرگ بود

شین آن شب رفت خانه‌اش،همه فکر کردند که نمی‌رود،همه فکر می‌کردند از خانه‌ای که آن همه از او پر است بترسد اما شین رفت،می‌دانستم می‌رود،می‌دانستم که پذیرفته در خانه خالی هیچکس منتظرش نیست…می‌خواست تنها باشد،می‌خواست راحت به آنچه شده و آنچه می‌شود فکر کند،می‌خواست برای درد بزرگ توی زندگی‌اش جا باز کند،لای وسایلش بچیندش،می‌خواست به درد بزرگ و دیدنش عادت کند

شین خسته بود،از صدای گریه‌های متظاهرانه خسته بود،از ممنونم که تشریف آوردید،انشالله در شادی‌هایتان جبران می‌کنیم‌ها خسته بود،از اینکه این همه در فشار بود خسته بود،دوست داشت تنها باشد و تنها فکر کند،برگشته بود به زمان تنهایی بزرگش،تاریکی‌ها و گوشه کنارهایش را خوب می‌شناخت،همه زندگی‌اش را به نوعی در تنهایی گذرانده بود

این چند روز را همه‌اش در فکر برخوردم با شین بودم،چه بگویم،چه کنم که بفهمد می‌فهممش،چه کنم که کمی از بار شانه‌هایش کم کنم

شین به وضوح از بودن ما خوشحال بود،از اینکه می‌فهمیدیمش خوشحال بود،از اینکه لحظه‌ای که کنار ما بود،فشاری روی شانه‌هایش نبود خوشحال بود،از اینکه وقتی با ما بود می‌توانست نفس بکشد و زنده باشد خوشحال بود،دوست داشت بمانیم ولی نه توی تنهاییش،دوست نداشت تنهاییش را خراب کنیم،گفتم بمانم؟لبخند بک وری زد که یعنی خودت می‌دانی چطوری هستم

می‌خواستیم برویم،ایستاده بودیم کنار در،چراغ سقف ورودی خانه سنسور داشت ولی هرچه من و شین زیر سقف بال بال می‌زدیم که روشن شود و کفش‌هایم را بپوشم روشن نمی‌شد،برادرم آمد یک دستش را تکان داد و روشن شد،بعد خندید گفت مهندسم دیگه…من و شین هر دو با هم گفتیم که اتفاقاً ا.ن هم گفت که من مهندسم و می‌دانم که فُلان…بعد شین پرید موهایم را کشید،مثل همیشه،مثل پیش‌ترها،من دلم نمیاد،فکر کردم ناراحت می‌شود…شین گفت بکش بابا،راحت باش

توی کمد دنبال پیچ و میخ می‌گشتم که کارتن نوارهای ویدئو را پیدا کردم…روی یکی‌شان نوشته متنوع/ورزشی…نوار ویدئوی مورد علاقه‌ام…از اول تا آخرش کلیپ‌های راکست و پائولا ابدُل(عبدُل؟) است که با آن گربه کارتونی می‌رقصد و چندتا مسابقه رقص و پاتیناژ…خیلی از فانتزی‌های بچگی‌هایم مربوط به همین ویدئو بود

قضیه ویدئو برمی‌گردد به یک T-7 نقره‌ای بزرگ که برخلاف هیکل گنده‌اش نوار کوچک می‌خورد…چیز زیادی از دستگاه را یادم نمی‌آید تنها چیزی که باعث شده در خاطرم بماند این است که یک شب که با مامان داشتیم یک موزیک-ویدئوی دونفره را نگاه می‌کردیم-خانمی با لباس براق سفید تا روی زانو و یک آقا با کت و شلوار خیلی رسمی- بابا از بیرون آمد و مامان را بغل کرد…نه از این بغل کردن‌ها که در واقع در آغوش فشردن باشد،بلکه واقعاً بغلش کرد،مثل توی فیلم‌ها روی دو دست و این باعث شد ویدئوی T-7  توی خاطرم بماند برای اینکه حادثه بغل کردن مامان برایم تلخ بود،مثل یک کاسه چینی که پیش از موعد شکسته باشد…به هر حال عقده ادویپ من همیشه در جهت عکس کار می‌کرده است

بعد ویدئو را فروختیم برای اینکه در آن سال‌ها،یک گناه به گناهان کبیره هفتگانه اضافه شده بود و علاوه بر قتل و زنا و حسادت و غیره،داشتن ویدئو هم یکی از همان‌ها بود…مامان ویدئو را رد کرد رفت…در عوض می‌رفتیم خانه دوست‌مان که آنها مثل ما استریل نبودند و هنوز ویدئویشان را نگه داشته بودند و تویش لامبادا می‌گذاشتند که شُرت‌های باریکی پای خانم‌ها بود و وقتی می‌رقصیدند دامن‌های کوتاهشان بالا می‌رفت و لمبرهایشان پیدا می‌شد و من هی یواشکی و با تعجب نگاه می‌کردم…یکی دیگر فیلم بلو لاگون بود که من هم،همزمان با پسرک توی داستان،زن را کشف می‌کردم،سینه‌هایش،اینکه انگار باید روی زن خوابید و اینکه یک چیز لذتناکی مشکوکی این وسط‌ها هست که آن موقع‌ها نمی‌دانستم چیست…بادبادک،لاو استوری و این‌جور فیلم‌ها…و اصلاً من فقط برای دیدن فیلم می‌رفتم خانه‌شان چون چیزهای تازه‌ای داشت که توی تلویزیون خانه خودمان نبود،یک بار که رفته بودیم برایمان فیلم نگذاشتند،خیلی توی پَرَم خورد و پرسیدم که دیگه ویدئو نمی‌ذارین؟بابا یکی از آن نگاه‌های وحشتناکش را بهم کرد و من تا آخر عمرم دست و پایم را جمع کردم و فهمیدم  نباید چیزهایی که دوست دارم را به زبان بیاورم

به هر حال گذشت تا یک بار که از مسافرت با مامان برگشتیم دیدم بابا از نبودن مامان در خانه استفاده کرده و یک دستگاه نو خریده،اولش مامان بدقلقی کرد ولی بعد دست از افکار پارانوییدش که شاید تمام هم و غم مملکت پاییدن خانه ما برای دستگیر کردن بابا به علت خرید ویدئو باشد برداشت…اولین فیلمی که توی دستگاه خودمان دیدم یک فیلم هندی بود که زن قهرمان داستان به شیوه ناجوانمردانه‌ای کشته می‌شد و بعد از مرگ برای حفاظت از جان معشوقش به شکل مار کبرا درمی‌آمد…بعدتر بابا برایمان وودی وودپِکِرو تام و جری و مجیک میوزیک مَن خرید و بعدها چیزهایی دیگری که باعث شد زن را توی خانه خودمان کشف کنم،کم کم،مخفیانه،پر سوال،مثل تیکه‌های پازل که کنار هم بچینی و دست آخر بفهمی قضیه از چه قرار است…نه مثل این روزها که ویدئو رفته و ماهواره هیچ چیز رمزآلودی باقی نگذاشته و همه چیزها را تا به سن فهمیدن برسی،دیده‌ای و کشف کرده‌ای.

بهش گفتم تو که گفتی می‌ری و خداخافظی کردی برای چی از اون موقع دو سه بار برگشتی و رفتی؟

کوتاه گفت چندتا کار عقب مونده هست

گفتم شک برانگیزه

یک لبخند یک وری زد،به تقلید از بله گفتنِ خودم،گفت بهله

زنگ کوچکی توی دلم صدا داد،یک چراغ روشن شد…فهمیدم

 

صبح که از خواب بیدار شدم،اولین چیزی که دیدم دسته ورق‌ها بود که از شب قبل از مهمانی با خودم برگردانده بودم،کنار تخت افتاده بود…روی ملافه،ورق‌ها را چهاردسته کردم،بعد سه دسته،بعد دوسته،بعد کنار هم چیدمشان…تک پیک و سرباز پیک و بی‌بی پیک کنار هم…دوتا ورق خاج،بی‌بی دل و تک دل پیش هم.

به درک

وقتی افتادی توی دره از بالا داد می‌زند عه افتادی؟چرا افتادی؟چی شد که افتادی؟چرا فُلان کار را نکردی؟چرا بهمان کار را نکردی؟چرا؟چرا؟چرا؟

انقدر چرا می‌گوید تا به کمال وظیفه پدریش را انجام و از عذاب وجدان راحت شود

زن‌عمو گفت:یه ذره تپل شدی ها….بهت میاد

به مامان‌بزرگ برخورد…از نظرش من همیشه یک کودک سوءتغذیه زده بیافرایی هستم که باید توی دهانم قیف بگذارند و به صورت شبانه روزی غذا بچپانند آن تو،گفت: این بچه که غذاش شده اندازه گنجشک،شده پوست و استخوون،بعد درد دلش وا شد و گفت که دوتا ازعروس‌هایش رژیم گرفته و لاغر شده‌اند و این لاغری یک مرضی است که افتاده بین جوان‌ها…راجع به رژیم گرفتن یک جوری حرف می‌زند که انگار یک بیماری حقارت‌بار و تاسف آور است

زن‌عمو گفت که این دوره خانم‌ها باید متناسب و خوش‌تیپ باشند،مردها این‌جوریَش را بیشتر دوست دارند

این حرف‌ها تو کَتِ مامان‌بزرگی که معتقد به تربیت انسان به شیوه پروار کردن گوسپند است نمی‌رود…اگر جا داشت روزی سه بار بهمان آب نمک می‌داد که تپل مپل بشویم

گفت:مگه ما که لاغر نبودیم مَرده انداختمون دور؟

منطقی.

همه عمر آدم‌هایت را یک جور چیده‌ای و فکر می‌کنی تا قیام قیامت همین است…هر روز همان ترتیب،همان شکل،همان روال،همان آدم‌ها

انگار هیچ وقت باد نمی‌آید

ولی می‌آید و همه چیز را بهم می‌زند و ترکیب تازه می‌سازد

یک هفته بعد باد از خاطرت می‌رود

ترکیب تازه،ترکیب قدیمی‌ات می‌شود…ترکیب هر روزه‌ات

تا باز که دوباره باد بیاد و آدم‌هایت را ببرد

 

بعد از تحریر اول:دیشب فکر کردم و یکباره همه چیز را فهمیدم…چرایش را می‌دانستم…چطورش را فهمیدم

بعد از تحریر دوم:دیشب را توی پزشکی قانونی بوده…روی تخت‌های سرد…گفته بودم چقدر سِرتِق و قلدر بود؟

بعد از تحریر سوم:بردند گذاشتنش زیر خروارها خاک…من نرفتم…دوست ندارم تمام شدنش را ببینم…نشستم عکس‌های کلاس پنجممان را نگاه کردم

بعد از تحریر چهارم: گفته بودم صدایش زنگوله‌دار بود؟

اول:

انا لله و انا الیه راجعون،خانم ف به رحمت خدا رفت.

به همین صراحت،ساعت شش و بیست دقیقه صبح،از شماره‌ای ناشناس

من دو تا خانم ف می‌شناسم…یکی‌شان همکار تازه‌ام است،آن یکی دیگر دوستی که بعد از دوره دبستان،پارسال پیدا کرده بودمش

اول از همه زنگ زدم به ف،همکار تازه‌ام که اسم کوچکش را هم نمی‌دانم…خوب بود،خوابیده بود

بعد گفتم خوب یک خانم ف دیگر می‌ماند که دوستم است ولی خوب دلیلی ندارد که مرده باشد…شاید شوخی بوده…شاید تصادف کرده،آخر یک بار ماشینش توی جاده چپ شد..زنگ زدم به آشنای مشترکمان…داشت گریه می‌کرد

دوم:

نغمه و من از دبستان همکلاس بودیم،ریزه میزه،لاغر،سبزه،سِرتق،بسیار حاضر جواب و مغرور بود…رفتارش دوستانه نبود…توی دل نمی‌نشست از بس که هر چه بهش می‌گفتیم چهارتا می‌گذاشت رویش و تحویلمان می‌داد…بعد زد و رفت یک مدرسه دیگر…تا سال اول دانشگاه ازش خبری نداشتم تا اینکه یکی از همکلاسی‌های آن زمانمان گفت که نغمه را دیده با دوست پسرش که همکلاسی‌اش هم بوده واضافه کرد که چه گه خوریا….این که دوست پسر داشته اشاره ضمنی به این داشت که نگاه کن با آن همه گوز گوزش آخر خراب شده…ده سال پیش دوست پسر داشتن کمابیش مترادف خرابی بود،من هم از همان اول از دید بقیه،خراب بودم…دیگر خبری نداشتم  تا اینکه رفته بودم جایی برای مصاحبه و شروع به کار…آنجا یک نفر صدایم کرد،برگشتم بر و بر نگاهش کردم…گفت نغمه‌ام…اولین حرفی که بعد از هزار سال و قبل از سلام کردن بهش زدم این بود که پس تو چرا انقد چاق شدی؟چون که جلویم یه دختر چاق و گرد و گندمگون ایستاده بود…صورتش اما همان نغمه بود،خوشگل بود

همکار شدیم…محل کار جدیدم را دوست نداشتم،اما تنها مایه آرامش،نغمه بود…بلند بلند می‌خندید،یعنی همیشه می‌خندید،بامزه بود،شوخ بود،اخلاق تندش رفته بود و به جایش تا آنجا که دو وَر لب‌هایش کش می‌آمد،خندیدن آمده بود،از آن بی‌خیال‌ها بود،از آنها که همه چیز تخمشان است،یک بار یک اشتباه بزرگ و خفنش را در حالی‌ که هرهر می‌خندید برایم تعریف کرد،تخمش نبود که ازش شکایت کرده‌اند،اگر من بودم تا دو سه هفته به خودم می‌ریدم و تا مدت زمان نامعلومی عذاب وجدان می‌گرفتم…با همان دوست پسر زمان دانشگاهش ازدواج کرده بود….نغمه که بود همه ساعت‌های سخت کاری تند تند می‌گذشت،وقتی هم نبود زمان کش می‌آمد…منتظر بودم وقت شام یا ناهار برسد برویم دو کلام کسشر بگوییم خستگی بپرد…به نظرم خیلی خوشبخت بود،این را از خنده‌هایش می‌گفتم،از پدر و مادرش که به طرز عجیبی همیشه دو و برش بودند…فکر می‌کردم لابد همه چیز برایش خوب است که صدای خندیدنش به این بلندی است

من یک روز زودتر از نغمه از محل کار استعفا دادم…نغمه فردایش

باز رفتیم با هم یک جای دیگر…بعد از آنجا نغمه ماند من دوباره رفتم یک جای دیگر…برای اینکه کون نشینا ندارم

ماه پیش زنگ زدم و گفتم اینجا که هستم خیلی خوب است،گفتم که یک جای خالی داریم که اگر بیاید خیلی خوب می‌شود که دور هم باشیم…نیامد

سوم:

دویست تا قرص چیزی نیست که تو از دست کسی عصبانی بشوی و تصمیم بگیری طرفت را ادب کنی و سه چهار تا قرص بدهی بالا که استفراغ کنی و ببرنت بیمارستان و شستشوی معده‌ات بدهند و دل همه برای بدبختی‌هایت بسوزد

دویست تا قرص،آن هم از این نامتعارف‌هایش،یعنی نشسته‌ای به نبودنت فکر کردی،به اینکه چه باید بخوری و چقدر باید بخوری که دیگر برنگردی فکر کردی،بعد با خونسردی رفته‌ای دارو خانه و دو قوطی قرص صدتایی برای نبودن خودت گرفته‌ای و برگشتی خانه و همه را دادی بالا….بعد هم زنگ زدی به دوستت که آخرین حرف‌هایت را بگویی

دوستت آمده،باهات حرف زده،پشیمانت کرده – که کاش نزده بود و پشیمان نشده بودی،چون فایده خواستن و نتوانستن و نشدن چیست؟ – بعد رساندتت بیمارستان…ولی دویست تا قرص،آن هم این طوری،عزیز من،برای برنگشتن است…برنگشته‌ای دیگر

چهارم:

از گلوی دوست مشترک،پشت تلفن،اصوات نامعلومی بیرون می‌آید…بین گریه یک حرف‌هایی می‌زند…گوشی را می‌دهد دست یک غریبه که برایم توضیح بدهد…غریبه می‌گوید که خانم ف را خوب نمی‌شناخته و فقط چند بار دیده بودتش…گفت که نغمه این اواخر گفته بوده که تحمل این همه برایش سخت است…او توضیح می‌داد که چقد اوضاع نغمه نابسامان بوده و من هی از خودم می‌پرسیدم چطور؟چطور؟صدای خنده‌هایش که بلند بود…چقدر احمقم

پنجم:

خانم ف همکارم را می‌بینم…اعتراف می‌کنم صبح امیدوار بودم حرف او باشد اما حرف نغمه نباشد

ششم:

به صدای خندیدن نغمه فکر می‌کنم،به صفحه فیسبوکش که دیگر آپ نمی‌شود،به شماره تلفنش تو گوشی‌ام…به اینکه آخرهایش پشیمان شده و دوست داشته بماند ولی نشده…به اینکه ناآرام رفته…کاش کسی پشیمانش نکرده بود…کاش با خوشحالی رفته بود..به پدر نغمه فکر می‌کنم که آویزان دخترش بود…به پیس میکر قلب بابایش..به مرگ فکر می‌کنم…به اینکه مُردن انقدر نزدیک و بین زنده‌ها می‌لولد…به این فکر می‌کنم که چند بار موقعی که می‌خندیدیم،به نبودن و سر به نیست کردن خودش فکر ‌کرده است؟چند بار وقتی با هم بوده‌ایم نقشه‌اش را توی ذهنش مرور کرده است؟

هفتم:

نفس کشیدن و زندگی کردن،بعد از رفتن آدم‌هایی که می‌شناخته‌ای کمی عجیب،اکوارد و طعنه‌آمیز است…مثلاً مچ خودت را موقع ناهار خوردن،وقتی دوستت توی غسالخانه است،می‌گیری

هشتم:

کاش اردیبهشت لعنتی تمام شود

نهم:

دوست دارم زل بزنم به مامان و بابا

مامان رفته بود که برای مبل‌ها روکش بخرد،یعنی مبل‌ها خودشان یک روکش دارند ولی رفته که روی آن روکش یه کاور بخرد و بیندازد که خاک و این‌ها از هیچ چیز نفوذ نکند…موزه لوور در نگهداری از تابلوی مونالیزا انقدر وسواس به خرج نمی‌دهد که مامان روی نگهداری از وسایلش… وقتی هم مهمان می‌آید باید یکی یکی مبل‌هایش را استریپ کنیم…استریپ جنیفر لوپز انقدر ناز و ادا ندارد و طول نمی‌کشد که لخت کردن مبل‌های مامان…البته در اکثریت موارد هم یک مهمان ملنگ می‌آید و می‌ریند به نگهداری‌هایش…مثلاً چند سال پیش روی مبل‌های ساتن سفید یکی نشست که پریود بود…البته خودش که نگفت پریود است،وقتی بلند شد و رفت ما فهمیدیم که عه!پریود بوده…این طور

می‌گفتم…مامان رفته بوده که برای روکش مبل‌ها کاور بخرد که مغازه بسته بوده…همان جا با یک خانم دیگر که آن هم آمده بوده برای مبل‌هایش،یا حتی برای روکش مبل‌هایش کاور بخرد آشنا می‌شود…می‌روند با هم تمام مغازه‌ها را نگاه می‌کنند،لوستر می‌بینند،مانتو با هم پرو می‌کنند،بعد می‌روند با هم اسنکی چیزی می‌خورند،از بچه‌هایشان حرف می‌زنند،از اینکه کی کجا زندگی می‌کند،از اینکه قبلاً هر دو کار می‌کرده‌اند ولی چه شده که کار کردن را ول کرده‌اند و لابد هزار وجه مشترک توی زندگی هم پیدا کرده‌اند چون اکثر وجوه زندگی مامان‌هایی که ساعت هشت و نیم صبح برای خرید کاور مبل از خانه بیرون بروند مثل هم است،بعد برمی‌گردند از مغازه،کاور انتخاب می‌کنند و بعد…بعد دیگر هیچ…خدافض،خدافض

از مامان می‌پرسم برای چی شماره تلفنش را نگرفتی؟مثل اینکه برایش حرفی از یک دنیای تازه زده باشم همین طور نگاهم می‌کند…می‌گوید خوب نگرفتم،نمیدونم…انگار هیچ وقت به ذهنش خطور نکرده بوده که لابد طور دیگری هم می‌شده خداحافظی کرد…نگاهش اما غمگین است…انگار از دوست پیدا کردن گذشته،انگار از همه دوست‌های دنیا گذشته…انقدر آدم‌های دور و برش محدود شده –محدودش کردیم – که یادش رفته با آن‌های دیگر هم می‌شود دوست شد،بیرون رفت،آنهایی دیگری که نه شوهر هستند،نه بچه،نه فامیل،آن‌هایی که انتظار زیادی از آدم ندارند جز حرف زدن و گوش کردن و یک قدم زدن کوتاه…مامان برگشت پای ظرفشویی‌اش که برای بار هزارم بسابدش ولی توی فکر بود…من خواندن فکرهای مامان را بلد نیستم ولی خودم داشتم فکر می‌کردم که مامان مثل یک ماهی قرمز است که توی تنگ خانه،شنا کردن یادش رفته است

از خیابان که رد می‌شوم
هر بار
کسی –وسوسه‌ای- مرا به زیر چرخ‌ها هل می‌دهد
یک نفر دستم را می‌کشد
یک نفر پوزخند می‌زند

فید وبلاگ

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 4٬099 مشترک دیگر بپیوندید

Contact Info

schattenblog@gmail.com