You are currently browsing the category archive for the ‘Obsessional Ruminations’ category.
چند روزه که بچه عصرها با پدرش میرن پارک، من یک ساعت توی خونه تنها هستم، گاهی کارهایی رو انجام میدم که وقتی بچه هم هست انجام میدم: چایی یا قهوه میخورم، کتاب میخوونم، با موبایل ور میرم؛ یا کارهایی که فقط وقتی تنهام انجام میدم: مثلا لخت توی خونه راه رفتن. با بچه لخت نمیشم، یعنی میشم حتی جلوش توالت فرنگی میرم و در رو باز میذارم -چون در بسته و تنهایی آشفتهاش میکنه- ولی نه سر تا پا، خجالت میکشم و فکر میکنم شاید درست نباشه.
ایستادم جلوی آینه و خودم رو نگاه کردم: اولین چیزی به ذهنم اومد تصویر زن صفحههای اول کتاب آناتومی سوبوتا بود: زنِ کامل؛ با اینکه مرتب به خودم میگم چاق ولی واقعا و اصلا چاق نیستم، به نظرم حتی از بدن بیست سالگیام هم زیباترم یا شاید چون توی بیست سالگی عادت به نگاه کردن توی آینه نداشتم، یا با بدن خودم آشتی نبودم و انتظار یک سوپرمدل رو از خودم داشتم و یا شاید به سادهترین علت و اون هم اینکه آینههایی توی حمام نبود که بتونم خودم رو کامل ببینم، آینههای توی حمام همیشه از سر شونه به بالا رو نشون میدادن.
فکر کردم بچه که نیست توی حمام کمی با خودم باشم، خودم و خودم، ولی معمولا لحظههای تنهایی هم مچ خودم رو در حالی میگیرم که باز دارم به بچه فکر میکنم، اغلب به شماتت خودم که مادر خوبی نیستم و از دست بچه خسته و عصبانی شدم.
مرتب به خودم میگم بابا تو هم آدمی، خسته میشی ولی ته دلم یکی توی پسزمینه با ریتم ثابت تکرار میکنه مادر خوبی نیستی، مادر خوبی نیستی. فکر میکنم مادر خوب باید مادر خسته از کار و لبریز از عشق به فرزند در عین خستگی و بدون لحظهایی ترک عشق فرزند باشه ولی من گاهی نیستم واقعا.
وقتی عاشق میشدم خودم بودم، وقتی ازدواج کردم خودم بودم، ولی مادری مثل شخصیت جدیدی از منه که تمام من قبلی رو مثل محکمترین سد دنیا کنار زده و بر همه چیز مقدم شده و اجازه نمود به من قدیم رو نمیده. ساعتهای زیادی از روزم در جدال با من قبلی و من مادر میگذره و ذهنم هزارپاره میشه؛ ترس از گم کردن خودم – علائقم، نظراتم، نفرتهام، چیزهای کوچیک متمایز کنندهام- در منِ مادر و یک آدم عادی و بیآرزو شدن مثل هزار مادر دیگهایی که میشناسم چیزهایی هستن که نگرانم کرده.
این چیزها رو توی هزار دفتر کوچیکی که هر از گاهی میخرم هم مینویسم، ولی دفتر همیشه همراهم نیست و نوشتن توی دفترهای فانتزی کوچیک هم سخته و واقعا گاهی اونجا با خودم صداقت ندارم. اینه که اومدم و باز اینجا نوشتم
ایستاده بودم پای سینک ظرفشویی، کودک چسبیده بود به پام و گریه میکرد، کسل و بیحوصله بودیم، هر دو.
حین چیدن ظرفها توی ماشین ظرفشویی، دلم خواست چند دقیقه تنها باشم تا به خواب دیشبم فکر کنم: چند ثانیه از رومنس دلنشینی که هیچ یک از دو طرف ماجرا واقعی نبوده و نیستند. گفتم کمکمک به تصاویر خواب فکر کنم ولی دیدم گوشهها و جزییاتی که دلپذیرش میکرد از خاطرم رفته، مثل ماهی که از دستم لیز بخوره جز رد خیسی دستم هیچ چیزی باقی نمونده.
برگردیم به چیدن ظرفها توی ماشین وکودکی که گریه میکنه.
همین.
تنهاييم
آدم هاى دور و برم را ميبلعد و حل ميكند.
شهر بوی کنسرو خوراک مرغ و قارچ مائده رو میده،بوی غریبی،بوی تنهایی،بوی هیچکس رو نشناسی
وقتی شب بیدار میمونم
عذاب وجدان میگیرم از بهم خوردن مراحل روتین کارها
مثل دکمههای کنترل که حتماً باید زوج میبود
اگه نبود مغزم درد میگرفت،انقدر میشمردم که زوج دربیاد
عصرهای نیمه تاریک پاییز
مثل یه چاه عمیق
که هیچ تهی نداره؛
یه سیاهی طولانی…
انگار تا خورشید هزار سال فاصله است.
دیدی؟هیچ چیز،هیچ کس رو عوض نکرد
صبح روز بعد بیدار شدم و دیدم همون آدمم
نه آرزویی مُرده بود،نه انتظاری تمام شده بود.
حالا
خرابی،پشت سر
ویرانیِ آدمها،روبه رو
و من انگار،مدام،بیشتر و بیشتر فرو میرم.
[…]
دنیا آدمها که کوچک شود هر چیز،هر شخص ارزش بیشتری از خود حقیقیاش پیدا میکند
گلدان که دوست میشود
حیوانی که حرفاهایت را میشنود
آدمی معمولی که میشود مهمترین عامل تغییر روزمزگیت
دل میبندی بهشان
دوست داری دو دستی بچسبیشان که نروند
که دنیای کوچکت کوچکتر نشود
که دوباره برنرگردی به تنهاییت
برای همین خود را پایین میآوردی
برای نگهداشتن آنهایی که ارزش تقلا کردن را ندارند
آنقدر پایین میآیی که حالت از خودت و تصوریرت در آینه بهم بخورد
[…]
روی پل،وقت گذر از خواب به بیداری،کسی زیر گوشم زمزمه کرد:نگهبان خاکستری،زیر نور ماه،از برج کبوتر نگهداری میکند…صدا این را گفت و محو شد،مثل مِه که با تابش خورشید…من حتی رفتن کسی را هم ندیدم ولی کلمات روی مغزم حک شده،برخلاف آنهای دیگری که تا پا به بیداری پا میگذارم فراموشم میشوند…
چند روز است درگیر نگهبان خاکستری شدهام،قضیه نگهبان خاکستری جدی است،چیزی بیشتر از افکار مابین خواب و بیداری،جنس این یکی با آنهایی که دیدهام یا شنیدهام متفاوت است،این صدا وقتی توی مغز من میآمد که بیدار بودم، مطمئنم این جمله دلیلی دارد،حس میکنم حرفی دارد که نمیفهمم،چیزی را میگوید که متوجه نمیشوم
چیزهایی هست که میدانم،مثلاً میدانم نگهبان خاکستری زن است…اگرچه حرفی از این قضیه زده نشد و صدایی که جمله را گفت نه زن بود و نه مرد-در واقع شکل مجرد صدا بود-اما میدانم نگهبان خاکستری برج کبوترها،زن است..حس میکنم
برج کبوتر به جز یکی که وسط میدان کبوتر اصفهان است ندیدهام،اما این یکی مثل برج کبوتر اصفهان نیست،این یکی تنها افتاده وسط یک ناکجا آباد،و ماشینها دورش نمیچرخند و تو محله بالای شهر نیست و فقط یک نفر نگهبان خاکستری شبها،زیر نور ماه،از آن نگهبانی میکند
ولی بعد از همه اینها نمیفهمم چرا نگهبان باید خاکستری باشد؟چرا از برج کبوتر نگهبانی میکند؟اصلا کبوتری توی برج هست؟چرا هی فکر میکنم که برج کبوتر از کبوتر خالی است؟پس چرا باید مواظب برج خالی بود؟منتظر چیست؟برگشتن کبوترها؟مواظب خانه کبوترهاست تا وقتی برمیگردند سر جایش باشد؟چرا زیر نور ماه؟چرا توی روز روشن نه؟و مهمتر از همه چرا کسی روی پل بین خواب و بیداری با من از نگهبان خاکستری حرف زد؟چرا هیچ چیز جز اطلاع از وجودش به من نگفت؟یعنی فقط میخواست کسی بداند که وقتی همه خوابند نگهبان خاکستری رنگی هست که زیر نور ماه از برج کبوترها مواظبت میکند؟چرا همهاش فکر میکنم،یک نفر یک جا از من کمک میخواهد؟