عصرهای نیمه تاریک پاییز
مثل یه چاه عمیق
که هیچ تهی نداره؛
یه سیاهی طولانی…
انگار تا خورشید هزار سال فاصله است.
دیدی؟هیچ چیز،هیچ کس رو عوض نکرد
صبح روز بعد بیدار شدم و دیدم همون آدمم
نه آرزویی مُرده بود،نه انتظاری تمام شده بود.
حالا
خرابی،پشت سر
ویرانیِ آدمها،روبه رو
و من انگار،مدام،بیشتر و بیشتر فرو میرم.
بیان دیدگاه
Comments feed for this article