You are currently browsing the monthly archive for ژوئیه 2012.

توی کمد دنبال پیچ و میخ می‌گشتم که کارتن نوارهای ویدئو را پیدا کردم…روی یکی‌شان نوشته متنوع/ورزشی…نوار ویدئوی مورد علاقه‌ام…از اول تا آخرش کلیپ‌های راکست و پائولا ابدُل(عبدُل؟) است که با آن گربه کارتونی می‌رقصد و چندتا مسابقه رقص و پاتیناژ…خیلی از فانتزی‌های بچگی‌هایم مربوط به همین ویدئو بود

قضیه ویدئو برمی‌گردد به یک T-7 نقره‌ای بزرگ که برخلاف هیکل گنده‌اش نوار کوچک می‌خورد…چیز زیادی از دستگاه را یادم نمی‌آید تنها چیزی که باعث شده در خاطرم بماند این است که یک شب که با مامان داشتیم یک موزیک-ویدئوی دونفره را نگاه می‌کردیم-خانمی با لباس براق سفید تا روی زانو و یک آقا با کت و شلوار خیلی رسمی- بابا از بیرون آمد و مامان را بغل کرد…نه از این بغل کردن‌ها که در واقع در آغوش فشردن باشد،بلکه واقعاً بغلش کرد،مثل توی فیلم‌ها روی دو دست و این باعث شد ویدئوی T-7  توی خاطرم بماند برای اینکه حادثه بغل کردن مامان برایم تلخ بود،مثل یک کاسه چینی که پیش از موعد شکسته باشد…به هر حال عقده ادویپ من همیشه در جهت عکس کار می‌کرده است

بعد ویدئو را فروختیم برای اینکه در آن سال‌ها،یک گناه به گناهان کبیره هفتگانه اضافه شده بود و علاوه بر قتل و زنا و حسادت و غیره،داشتن ویدئو هم یکی از همان‌ها بود…مامان ویدئو را رد کرد رفت…در عوض می‌رفتیم خانه دوست‌مان که آنها مثل ما استریل نبودند و هنوز ویدئویشان را نگه داشته بودند و تویش لامبادا می‌گذاشتند که شُرت‌های باریکی پای خانم‌ها بود و وقتی می‌رقصیدند دامن‌های کوتاهشان بالا می‌رفت و لمبرهایشان پیدا می‌شد و من هی یواشکی و با تعجب نگاه می‌کردم…یکی دیگر فیلم بلو لاگون بود که من هم،همزمان با پسرک توی داستان،زن را کشف می‌کردم،سینه‌هایش،اینکه انگار باید روی زن خوابید و اینکه یک چیز لذتناکی مشکوکی این وسط‌ها هست که آن موقع‌ها نمی‌دانستم چیست…بادبادک،لاو استوری و این‌جور فیلم‌ها…و اصلاً من فقط برای دیدن فیلم می‌رفتم خانه‌شان چون چیزهای تازه‌ای داشت که توی تلویزیون خانه خودمان نبود،یک بار که رفته بودیم برایمان فیلم نگذاشتند،خیلی توی پَرَم خورد و پرسیدم که دیگه ویدئو نمی‌ذارین؟بابا یکی از آن نگاه‌های وحشتناکش را بهم کرد و من تا آخر عمرم دست و پایم را جمع کردم و فهمیدم  نباید چیزهایی که دوست دارم را به زبان بیاورم

به هر حال گذشت تا یک بار که از مسافرت با مامان برگشتیم دیدم بابا از نبودن مامان در خانه استفاده کرده و یک دستگاه نو خریده،اولش مامان بدقلقی کرد ولی بعد دست از افکار پارانوییدش که شاید تمام هم و غم مملکت پاییدن خانه ما برای دستگیر کردن بابا به علت خرید ویدئو باشد برداشت…اولین فیلمی که توی دستگاه خودمان دیدم یک فیلم هندی بود که زن قهرمان داستان به شیوه ناجوانمردانه‌ای کشته می‌شد و بعد از مرگ برای حفاظت از جان معشوقش به شکل مار کبرا درمی‌آمد…بعدتر بابا برایمان وودی وودپِکِرو تام و جری و مجیک میوزیک مَن خرید و بعدها چیزهایی دیگری که باعث شد زن را توی خانه خودمان کشف کنم،کم کم،مخفیانه،پر سوال،مثل تیکه‌های پازل که کنار هم بچینی و دست آخر بفهمی قضیه از چه قرار است…نه مثل این روزها که ویدئو رفته و ماهواره هیچ چیز رمزآلودی باقی نگذاشته و همه چیزها را تا به سن فهمیدن برسی،دیده‌ای و کشف کرده‌ای.

روی پل،وقت گذر از خواب به بیداری،کسی زیر گوشم زمزمه کرد:نگهبان خاکستری،زیر نور ماه،از برج کبوتر نگهداری می‌کند…صدا این را گفت و محو شد،مثل مِه که با تابش خورشید…من حتی رفتن کسی را هم ندیدم ولی کلمات روی مغزم حک شده،برخلاف آن‌های دیگری که تا پا به بیداری پا می‌گذارم فراموشم می‌شوند…

چند روز است درگیر نگهبان خاکستری شده‌ام،قضیه نگهبان خاکستری جدی است،چیزی بیشتر از افکار مابین خواب و بیداری،جنس این یکی با آن‌هایی که دیده‌ام یا شنیده‌ام متفاوت است،این صدا وقتی توی مغز من می‌آمد که بیدار بودم، مطمئنم این جمله دلیلی دارد،حس می‌کنم حرفی دارد که نمی‌فهمم،چیزی را می‌گوید که متوجه نمی‌شوم

چیزهایی هست که می‌دانم،مثلاً می‌دانم نگهبان خاکستری زن است…اگرچه حرفی از این قضیه زده نشد و صدایی که جمله را گفت نه زن بود و نه مرد-در واقع شکل مجرد صدا بود-اما می‌دانم نگهبان خاکستری برج کبوترها،زن است..حس می‌کنم

برج کبوتر به جز یکی که وسط میدان کبوتر اصفهان است ندیده‌ام،اما این یکی مثل برج کبوتر اصفهان نیست،این یکی تنها افتاده وسط یک ناکجا آباد،و ماشین‌ها دورش نمی‌چرخند و تو محله بالای شهر نیست و فقط یک نفر نگهبان خاکستری شب‌ها،زیر نور ماه،از آن نگهبانی می‌کند

ولی بعد از همه اینها نمی‌فهمم چرا نگهبان باید خاکستری باشد؟چرا از برج کبوتر نگهبانی می‌کند؟اصلا کبوتری توی برج هست؟چرا هی فکر می‌کنم که برج کبوتر از کبوتر خالی است؟پس چرا باید مواظب برج خالی بود؟منتظر چیست؟برگشتن کبوترها؟مواظب خانه کبوترهاست تا وقتی برمی‌گردند سر جایش باشد؟چرا زیر نور ماه؟چرا توی روز روشن نه؟و مهم‌تر از همه چرا کسی روی پل بین خواب و بیداری با من از نگهبان خاکستری حرف زد؟چرا هیچ چیز جز اطلاع از وجودش به من نگفت؟یعنی فقط می‌خواست کسی بداند که وقتی همه خوابند نگهبان خاکستری رنگی هست که زیر نور ماه از برج کبوترها مواظبت می‌کند؟چرا همه‌اش فکر می‌کنم،یک نفر یک جا از من کمک می‌خواهد؟

                                                                                                                                         

همچنین ایشان مبتلا به بیماری دیل ویث همه چیز بود.

بهش گفتم تو که گفتی می‌ری و خداخافظی کردی برای چی از اون موقع دو سه بار برگشتی و رفتی؟

کوتاه گفت چندتا کار عقب مونده هست

گفتم شک برانگیزه

یک لبخند یک وری زد،به تقلید از بله گفتنِ خودم،گفت بهله

زنگ کوچکی توی دلم صدا داد،یک چراغ روشن شد…فهمیدم

 

صبح که از خواب بیدار شدم،اولین چیزی که دیدم دسته ورق‌ها بود که از شب قبل از مهمانی با خودم برگردانده بودم،کنار تخت افتاده بود…روی ملافه،ورق‌ها را چهاردسته کردم،بعد سه دسته،بعد دوسته،بعد کنار هم چیدمشان…تک پیک و سرباز پیک و بی‌بی پیک کنار هم…دوتا ورق خاج،بی‌بی دل و تک دل پیش هم.

به درک

درجه کولر را روی 30 تنظیم کردم.توی خانه ما هر وقت درجه کولر روی اعداد بالاتر از بیست و پنج باشد یعنی کوچیکه یا من توی بالکن سیگار کشیدیم،چون این طور کولر آف می‌کند و هوای بیرون را داخل نمی‌آورد و گند قضیه بالا نمی‌آید،البته این یک قضیه شخصی بین من و برادرم است،فقط مامان گَه گُداری می‌بیند کولر روی 30 تنظیم شده و هی سرش را یک وری کج می‌کند که چطور و این‌ها و کِی،از فلسفه این اعداد سر در نمی‌آورد….نه اینکه نداند ما سیگار می‌کشیم،می‌داند-برای من هنوز دو به شک است- اما خوب مادرها نیاز دارند پیش خودشان فکر کنند که بچه‌هایشان پاک و عاقبت بخیر شده‌اند همان طور که ما یک موقعی نیاز داشتیم فکر کنیم پدرها و مادرهایمان از آن کارها با هم نمی‌کنند و پاک و مطهر هستند…این به آن در…درجه را تنظیم کردم و پریدم توی بالکن…یک کم نوشابه روی لبه تراس ریختم و سیگار روشن را بالایش گرفتم،اینطور سیگاری که خشک شده،دوباره تر و تازه می‌شود…گاز نوشابه و این حرف‌ها…ماه بالا،گرد کامل،کمی یرقانی و به رنگ اسهال روشن یا عن-انبه‌ای بود ولی با این حال باز هم قشنگ…حرف شاعرانگی نیست،هولم نکنید،می‌خواهم بگویم شاشیدم توی این زیبایی وقتی دلیل ندارد،وقتی پشتش سیاهی است،وقتی خالی بزرگ پشت سرش توی صورتت سیلی می‌زند،شاشیدم توی این زیبایی که وقتی بهش نگاه می‌کنی یاد روزهایی می‌افتی که برایت بعضی چیزها آن بالا هنوز وجود داشت و بعد رکب ‌خوردی،آدمی تا یک جایی به معجزه ایمان دارد،منتظر است آسمان باز شود و اتفاق خوب تِلِپ بیفتد پایین،بعد کم کم می‌پذیرد و شل می‌کند و یاد می‌گیرد در حاشیه رودخانه همراه جریان آب شنا کند برای اینکه هر چقدر هم که فکر کنید شما آنی هستی که خلاف مسیر آب شنا می‌کند باید بگویم که متاسفانه شما نواحی از عمه خود را مضحکه خاص  عام قرار دادید،این‌ها همه‌اش جفنگیاتی است که انسان نیاز دارد تا با آن عقده خود-عن خاص محوری‌اش را یپروراند،نهایتش چهارنعل در مسیر زندگی نتازی،با هل و فشار پشت سری‌ها-نیامده‌ها-نَم نَمَک جلو می‌روی تا به آخرش برسی…زندگی هیچ وقت محض خاطرت متوقف نمی‌شود…زمان چیز مزخرفی است…بعضی اوقات چشم‌هایم را می‌بندم و دوست دارم زمان فقط چند روز صبر کند تا همه چیز رسوب کند و کمی آرام‌تر شوم ولی چشم‌هایم را باز می‌کنم و در کمال ناباوری می‌بینم که باز هم صبح شده…که باز هم جلو رفته

سیگار سوم را روشن می‌کنم،ماه هنوز آن بالا و زرد است…یادم هست یک وقت‌هایی سفید شیری بود…اگر ماه را نگاه کردید و دیدید رنگ زرد اسهالی یا عن-انبه‌ای گرفته بدانید کار،کار من است

از خیابان که رد می‌شوم
هر بار
کسی –وسوسه‌ای- مرا به زیر چرخ‌ها هل می‌دهد
یک نفر دستم را می‌کشد
یک نفر پوزخند می‌زند

فید وبلاگ

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 4٬099 مشترک دیگر بپیوندید

Contact Info

schattenblog@gmail.com