You are currently browsing the monthly archive for مِی 2012.
برای یکی دو هفتهام بازی تازهای پیدا شده،مینشینم سر درس و مشقم،یک ورم مانولیتو،آن ورترش پس لرزه،جدال نابرابر که ابی ازش میخواند همین است…از همین جایش پیداست نهایتاً کدام شق میچربد…فکرم بچه گربه بازیگوشی است…پنجول میکشد به بازی تازهاش…کلمات هی از زیر نگاهم سُر میخورند،نمیچسبند،فرار میکنند،میروند لای ماژیک فسفریها و مداد رنگیها…بچه گربه بین درس و کتابها و بازی تازهاش سرخوشانه وول میخورد،خُرخُر میکند،میرود زیر تخت…هر چه بیه بیه و پیش پیش میکنم بیرون نمیآید…هزار وعده برای آینده طلایی و فُلان و بهمان میدهم،نمیآید بیرون…ولش میکنم،دراز میکشم روی تخت…پنجره را باز گذاشتهام که بپرد پایین…میپرد…میرود هر جا و هر موقع که بخواهد…دو هفته بعد،بعدترش،کمی بعدترش،آن وقت که همه چیز خراب میشود و میروم سر خانه اولم…دراز میکشم و ستارههای روی سقف را میشمارم
بعد از تحریر:این پنجشنبه که بیاید بچه ماهیها دو هفتهشان میشود…امروز غذای همیشگیشان را با دو نوع دیگر قاطی کردم،دوست داشتند
همه عمر آدمهایت را یک جور چیدهای و فکر میکنی تا قیام قیامت همین است…هر روز همان ترتیب،همان شکل،همان روال،همان آدمها
انگار هیچ وقت باد نمیآید
ولی میآید و همه چیز را بهم میزند و ترکیب تازه میسازد
یک هفته بعد باد از خاطرت میرود
ترکیب تازه،ترکیب قدیمیات میشود…ترکیب هر روزهات
تا باز که دوباره باد بیاد و آدمهایت را ببرد
بعد از تحریر اول:دیشب فکر کردم و یکباره همه چیز را فهمیدم…چرایش را میدانستم…چطورش را فهمیدم
بعد از تحریر دوم:دیشب را توی پزشکی قانونی بوده…روی تختهای سرد…گفته بودم چقدر سِرتِق و قلدر بود؟
بعد از تحریر سوم:بردند گذاشتنش زیر خروارها خاک…من نرفتم…دوست ندارم تمام شدنش را ببینم…نشستم عکسهای کلاس پنجممان را نگاه کردم
بعد از تحریر چهارم: گفته بودم صدایش زنگولهدار بود؟
اول:
انا لله و انا الیه راجعون،خانم ف به رحمت خدا رفت.
به همین صراحت،ساعت شش و بیست دقیقه صبح،از شمارهای ناشناس
من دو تا خانم ف میشناسم…یکیشان همکار تازهام است،آن یکی دیگر دوستی که بعد از دوره دبستان،پارسال پیدا کرده بودمش
اول از همه زنگ زدم به ف،همکار تازهام که اسم کوچکش را هم نمیدانم…خوب بود،خوابیده بود
بعد گفتم خوب یک خانم ف دیگر میماند که دوستم است ولی خوب دلیلی ندارد که مرده باشد…شاید شوخی بوده…شاید تصادف کرده،آخر یک بار ماشینش توی جاده چپ شد..زنگ زدم به آشنای مشترکمان…داشت گریه میکرد
دوم:
نغمه و من از دبستان همکلاس بودیم،ریزه میزه،لاغر،سبزه،سِرتق،بسیار حاضر جواب و مغرور بود…رفتارش دوستانه نبود…توی دل نمینشست از بس که هر چه بهش میگفتیم چهارتا میگذاشت رویش و تحویلمان میداد…بعد زد و رفت یک مدرسه دیگر…تا سال اول دانشگاه ازش خبری نداشتم تا اینکه یکی از همکلاسیهای آن زمانمان گفت که نغمه را دیده با دوست پسرش که همکلاسیاش هم بوده واضافه کرد که چه گه خوریا….این که دوست پسر داشته اشاره ضمنی به این داشت که نگاه کن با آن همه گوز گوزش آخر خراب شده…ده سال پیش دوست پسر داشتن کمابیش مترادف خرابی بود،من هم از همان اول از دید بقیه،خراب بودم…دیگر خبری نداشتم تا اینکه رفته بودم جایی برای مصاحبه و شروع به کار…آنجا یک نفر صدایم کرد،برگشتم بر و بر نگاهش کردم…گفت نغمهام…اولین حرفی که بعد از هزار سال و قبل از سلام کردن بهش زدم این بود که پس تو چرا انقد چاق شدی؟چون که جلویم یه دختر چاق و گرد و گندمگون ایستاده بود…صورتش اما همان نغمه بود،خوشگل بود
همکار شدیم…محل کار جدیدم را دوست نداشتم،اما تنها مایه آرامش،نغمه بود…بلند بلند میخندید،یعنی همیشه میخندید،بامزه بود،شوخ بود،اخلاق تندش رفته بود و به جایش تا آنجا که دو وَر لبهایش کش میآمد،خندیدن آمده بود،از آن بیخیالها بود،از آنها که همه چیز تخمشان است،یک بار یک اشتباه بزرگ و خفنش را در حالی که هرهر میخندید برایم تعریف کرد،تخمش نبود که ازش شکایت کردهاند،اگر من بودم تا دو سه هفته به خودم میریدم و تا مدت زمان نامعلومی عذاب وجدان میگرفتم…با همان دوست پسر زمان دانشگاهش ازدواج کرده بود….نغمه که بود همه ساعتهای سخت کاری تند تند میگذشت،وقتی هم نبود زمان کش میآمد…منتظر بودم وقت شام یا ناهار برسد برویم دو کلام کسشر بگوییم خستگی بپرد…به نظرم خیلی خوشبخت بود،این را از خندههایش میگفتم،از پدر و مادرش که به طرز عجیبی همیشه دو و برش بودند…فکر میکردم لابد همه چیز برایش خوب است که صدای خندیدنش به این بلندی است
من یک روز زودتر از نغمه از محل کار استعفا دادم…نغمه فردایش
باز رفتیم با هم یک جای دیگر…بعد از آنجا نغمه ماند من دوباره رفتم یک جای دیگر…برای اینکه کون نشینا ندارم
ماه پیش زنگ زدم و گفتم اینجا که هستم خیلی خوب است،گفتم که یک جای خالی داریم که اگر بیاید خیلی خوب میشود که دور هم باشیم…نیامد
سوم:
دویست تا قرص چیزی نیست که تو از دست کسی عصبانی بشوی و تصمیم بگیری طرفت را ادب کنی و سه چهار تا قرص بدهی بالا که استفراغ کنی و ببرنت بیمارستان و شستشوی معدهات بدهند و دل همه برای بدبختیهایت بسوزد
دویست تا قرص،آن هم از این نامتعارفهایش،یعنی نشستهای به نبودنت فکر کردی،به اینکه چه باید بخوری و چقدر باید بخوری که دیگر برنگردی فکر کردی،بعد با خونسردی رفتهای دارو خانه و دو قوطی قرص صدتایی برای نبودن خودت گرفتهای و برگشتی خانه و همه را دادی بالا….بعد هم زنگ زدی به دوستت که آخرین حرفهایت را بگویی
دوستت آمده،باهات حرف زده،پشیمانت کرده – که کاش نزده بود و پشیمان نشده بودی،چون فایده خواستن و نتوانستن و نشدن چیست؟ – بعد رساندتت بیمارستان…ولی دویست تا قرص،آن هم این طوری،عزیز من،برای برنگشتن است…برنگشتهای دیگر
چهارم:
از گلوی دوست مشترک،پشت تلفن،اصوات نامعلومی بیرون میآید…بین گریه یک حرفهایی میزند…گوشی را میدهد دست یک غریبه که برایم توضیح بدهد…غریبه میگوید که خانم ف را خوب نمیشناخته و فقط چند بار دیده بودتش…گفت که نغمه این اواخر گفته بوده که تحمل این همه برایش سخت است…او توضیح میداد که چقد اوضاع نغمه نابسامان بوده و من هی از خودم میپرسیدم چطور؟چطور؟صدای خندههایش که بلند بود…چقدر احمقم
پنجم:
خانم ف همکارم را میبینم…اعتراف میکنم صبح امیدوار بودم حرف او باشد اما حرف نغمه نباشد
ششم:
به صدای خندیدن نغمه فکر میکنم،به صفحه فیسبوکش که دیگر آپ نمیشود،به شماره تلفنش تو گوشیام…به اینکه آخرهایش پشیمان شده و دوست داشته بماند ولی نشده…به اینکه ناآرام رفته…کاش کسی پشیمانش نکرده بود…کاش با خوشحالی رفته بود..به پدر نغمه فکر میکنم که آویزان دخترش بود…به پیس میکر قلب بابایش..به مرگ فکر میکنم…به اینکه مُردن انقدر نزدیک و بین زندهها میلولد…به این فکر میکنم که چند بار موقعی که میخندیدیم،به نبودن و سر به نیست کردن خودش فکر کرده است؟چند بار وقتی با هم بودهایم نقشهاش را توی ذهنش مرور کرده است؟
هفتم:
نفس کشیدن و زندگی کردن،بعد از رفتن آدمهایی که میشناختهای کمی عجیب،اکوارد و طعنهآمیز است…مثلاً مچ خودت را موقع ناهار خوردن،وقتی دوستت توی غسالخانه است،میگیری
هشتم:
کاش اردیبهشت لعنتی تمام شود
نهم:
دوست دارم زل بزنم به مامان و بابا
مامان رفته بود که برای مبلها روکش بخرد،یعنی مبلها خودشان یک روکش دارند ولی رفته که روی آن روکش یه کاور بخرد و بیندازد که خاک و اینها از هیچ چیز نفوذ نکند…موزه لوور در نگهداری از تابلوی مونالیزا انقدر وسواس به خرج نمیدهد که مامان روی نگهداری از وسایلش… وقتی هم مهمان میآید باید یکی یکی مبلهایش را استریپ کنیم…استریپ جنیفر لوپز انقدر ناز و ادا ندارد و طول نمیکشد که لخت کردن مبلهای مامان…البته در اکثریت موارد هم یک مهمان ملنگ میآید و میریند به نگهداریهایش…مثلاً چند سال پیش روی مبلهای ساتن سفید یکی نشست که پریود بود…البته خودش که نگفت پریود است،وقتی بلند شد و رفت ما فهمیدیم که عه!پریود بوده…این طور
میگفتم…مامان رفته بوده که برای روکش مبلها کاور بخرد که مغازه بسته بوده…همان جا با یک خانم دیگر که آن هم آمده بوده برای مبلهایش،یا حتی برای روکش مبلهایش کاور بخرد آشنا میشود…میروند با هم تمام مغازهها را نگاه میکنند،لوستر میبینند،مانتو با هم پرو میکنند،بعد میروند با هم اسنکی چیزی میخورند،از بچههایشان حرف میزنند،از اینکه کی کجا زندگی میکند،از اینکه قبلاً هر دو کار میکردهاند ولی چه شده که کار کردن را ول کردهاند و لابد هزار وجه مشترک توی زندگی هم پیدا کردهاند چون اکثر وجوه زندگی مامانهایی که ساعت هشت و نیم صبح برای خرید کاور مبل از خانه بیرون بروند مثل هم است،بعد برمیگردند از مغازه،کاور انتخاب میکنند و بعد…بعد دیگر هیچ…خدافض،خدافض
از مامان میپرسم برای چی شماره تلفنش را نگرفتی؟مثل اینکه برایش حرفی از یک دنیای تازه زده باشم همین طور نگاهم میکند…میگوید خوب نگرفتم،نمیدونم…انگار هیچ وقت به ذهنش خطور نکرده بوده که لابد طور دیگری هم میشده خداحافظی کرد…نگاهش اما غمگین است…انگار از دوست پیدا کردن گذشته،انگار از همه دوستهای دنیا گذشته…انقدر آدمهای دور و برش محدود شده –محدودش کردیم – که یادش رفته با آنهای دیگر هم میشود دوست شد،بیرون رفت،آنهایی دیگری که نه شوهر هستند،نه بچه،نه فامیل،آنهایی که انتظار زیادی از آدم ندارند جز حرف زدن و گوش کردن و یک قدم زدن کوتاه…مامان برگشت پای ظرفشوییاش که برای بار هزارم بسابدش ولی توی فکر بود…من خواندن فکرهای مامان را بلد نیستم ولی خودم داشتم فکر میکردم که مامان مثل یک ماهی قرمز است که توی تنگ خانه،شنا کردن یادش رفته است
اساماس داد گفت یه کاری برام میکنی؟
گفتم هر کار
گفت گیر کردم اینجا،میتونی بری برام بلیط بگیری؟
هر جور نگاه میکنم میبینم قضیه از این آیرونیتر نمیشد که خودم با دستهای خودم رفتم برایش بلیط رفت -یک طرفه- گرفتم که همه چیز یک ظهر پنجشنبه اردیبهشت تمام شود
این هفته رو نگفتم که…آخر هفته دیگه میرم