You are currently browsing the monthly archive for دسامبر 2011.
مثل جوکر سیاه
که بین ورقهای حکم،بُر خورده باشه
این روزها هیچ فکری نیست که آویزانش شوم
مشغولم کند
بخواباندم
باد تویِ خالیِ سرم هوهو میکند
چند میگیرن کُلش رو یه بار دیگه هم بزنن؟
گاهی خالیِ رابطه
بیشتر از خوشحالیِ برگشتن پیداست
شمارهاش را که دیدم،فکر کردم دارم اشتباه میبینم…ولی نه،خودش بود.
نشستم…فکر کردم چرا همه اینها باید برای من اتفاق بیفتد؟منی که همیشه زندگیام روی خطِ خطکش بوده…همه چیز از قبل روشن و حساب شده
همیشه اینها داستانهایی بود که برای هم توی جمعهای آخرشبمان تعریف میکردیم…با چشمهای گشاد شده میگفتیم چه اتفاقهایی برای آنهای دیگر-آدمهای بیرون- میافتد…بعد توی دلمان میگفتیم خوب که اینها مال دنیای ما نیست
حالا خودم هم یکی از همانها شدهام،همان آدمهای بیرون…همانها که بعدها باید درس عبرت بشوند…همانها که باعث آشوب و آشفتگی خانهاند…همانها که مایه نگرانی همهاند…همانها که پج پچهای درگوشی راجع به آنهاست
خستهام
دوست دارم یک نفر دستم را بگیرد و بگوید این دیگر بسش است و ببرد مرا بخواباند
و وقتی همه چیز گذشت،وقتی همه چیز خوابید،بیدار شوم
دیگر نه قدرت مبارزه را دارم،نه حوصلهاش را
بخصوص وقتی بدانی حریف با یک حرکت همه زندگیت را جمع میکند و میریزد توی جوب
مثل عروسک پارچهای هر وَرَم را یکی گرفته و میکشد
هیچ کس حواسش نیست که دانه دانه درزهایم از هم وارفته…جر خورده
شعر مثل نیشتر بود رو زخم دلمه زده
حالم بهم خورد
خاطره بالا آوردم
در افکارم
سلیطهای هستم که حق همهشان را کف دستشان میگذارم
در واقعیت،بره رام
همیشه توی رابطههایم دویدهام
خودم و فکرهایم
در حالی که او هنوز آرام آرام قدم میزند،من صدها کیلومتر جلوتر رفتهام
گاهی اولهایش،آن موقعها که هنوز سوالها و جوابها مودبانه و خجالتی است،من به با هم بودن،به بوسیدن،به خوابیدن با هم،به خیانت کردن -من به او یا او به من-فکر میکنم
کم کم عاشق فکرها و داستانهایی میشوم که خودم ساختهام و اصلن اتفاق نیفتاده است…بعد نگاه میکنم و میبینم که او هنوز آن اولها گرفتار است و من و فکرهایم آن وسط وسطها،توی دل رابطه
دست خودم نیست…فکرهایم مثل یک گله اسب وحشیِ رَم کرده است که به همه طرفی میدوند
میدانید برای همین گاهی فکر میکنم خوب است آدم همین طور ندود و در بطن یک چیز فرو برود که برای خروجش راهی جز ریدن نیست