You are currently browsing the monthly archive for آگوست 2012.
قبل از التحریر:این وبلاگ شد شرح رفتن آدمها،دوست نداشتم این جور باشد ولی شد…کوچکتر که بودیم سرعت از دست دادن آدمها کمتر بود،مادربزرگی و پدربزرگی بود که جای خالیشان را آنقدر نمیفهمیدیم از بس که توی دنیای بازی و رنگ و خیالبافی گم بودیم…هنوز آنقدر جای همه چیز توی زندگیمان سفت نشده بود که نشود از جا کندشان،بلد بودیم لای نبودنها حل شویم و پُرَش کنیم،مثل اینکه از اول همین طور بوده،بعدترها میخ آدمهای زندگیمان محکمتر شد،بیشتر چنگ زدیم به بودنشان،به نقششان،برای همین هر کس که میرود- با مرگ یا هر چیز دیگر-تکهای از ما را میکند و میبرد،ما میمانیم و خاطرههایی که شبح زندگی گذشته،رقتبار،تویشان وول میخورد،ما میمانیم و آدمهایی که باید از فعلهای گذشته برایشان استفاده کنیم،افعال گذشته سیلیِ واقعیت است،ما میمانیم و لبخندهای غمگینی که پشت هر خاطره خوشایندی روی لبهایمان از نبودن آدمهایش نقش میبندد.
الف)
+در چه حالی؟
-در حال از دست دادن آدمهای زندگیام
ب)
استرس برگشتن شین را داشتم –راجع به شین پیشترها حرف زدهام-که بهش چه بگویم؟بگویم مرگش را فراموش میکنی؟بگویم زمان همه چیز را حل میکند؟بگویم فکر نکن تنها هستی،ما همیشه کنارت میمانیم؟اینها همه دورغهایی است که به بازماندگان تحویل میدهیم ولی نه برای من و شین،ما هر دو از واقعیت این تعارفها باخبر بودیم…مرگ نه فراموش میشود،نه زمان چیزی از آن خالیِ بزرگِ بعد از رفتن را پر میکند،نه ما برای شین میمانیم…تنها شدن شین واقعیت روشنتر و دردآورتری از مرگ بود
شین برگشت،توی مانتو سیاه چسبان وبیآرایش و چشمهایی که دودو میزد،به کودکی میمانست که توی جمعیت گم شده باشد…همه گریه کردند،آنهایی که کمتر شین را دیده بودند برای جلب توجه و اثبات ناراحتیشان جیغ زدند…شین اما گویی همه اینها را نمیدید و نمیشنوید،اهمیتی نمیداد،رفت یک گوشه نشست،جرات نزدیک شدن بهش را نداشتم در صورتی که توی آن جمعیت اگر دو نفر شین را بفهمند یکیاش من هستم ولی همان طور که به ندرت میتوانم اجازه نزدیک شدن آدمها را بدهم،جرات نزدیک شدن به آنها را هم ندارم،میترسم حضورم برایشان مفید نباشد،میترسم توی دلشان دوست نداشته باشند که آنجا باشم
شین بیتابی نمیکرد،گاهی آرام اشک میریخت و بعد خودش را جمع و جور میکرد…همه داشتند میگفتند بیچاره توی شوک است اما من میدانستم که شین توی شوک نیست،نگاههایش را میخواندم،حالت صورتش را میدانستم..بعد از اینکه بیست و چهار ساعت با جسد تنها بوده،میدانستم شین مرگ را پذیرفته،میدانستم فکرهایش را جمع کرده،واکنشهایش را سنجیده،دردِ بزرگِ پذیرفتنِ واقعیتِ از دست دادن همیشگیِ کسی که دوستش داشت وقتی همه ما نبودیم،از سرش گذشته بود…شین حالا فقط نگاه میکرد،در حال هضم کردن موقعیت جدیدش بود…رفتم پیشش،دستم را محکم گرفت،سرش را گذاشته بود روی شانهام،گفت بهت زنگ زد؟گفتم آره،گفت ازت خواست بیای؟گفتم آره،گفت میدونم کار داشتی اما آخر مجبور شدی بیای…اشکهای داغش از روی لباس رد شد و شانهام را سوراخ کرد…خواستم برم،گفت وقتی بهش گفتم برگرد،گفت دیگه نمیتونم برگردم،جلوی چشمم رفت
درد شین خیلی بزرگ بود
شین آن شب رفت خانهاش،همه فکر کردند که نمیرود،همه فکر میکردند از خانهای که آن همه از او پر است بترسد اما شین رفت،میدانستم میرود،میدانستم که پذیرفته در خانه خالی هیچکس منتظرش نیست…میخواست تنها باشد،میخواست راحت به آنچه شده و آنچه میشود فکر کند،میخواست برای درد بزرگ توی زندگیاش جا باز کند،لای وسایلش بچیندش،میخواست به درد بزرگ و دیدنش عادت کند
شین خسته بود،از صدای گریههای متظاهرانه خسته بود،از ممنونم که تشریف آوردید،انشالله در شادیهایتان جبران میکنیمها خسته بود،از اینکه این همه در فشار بود خسته بود،دوست داشت تنها باشد و تنها فکر کند،برگشته بود به زمان تنهایی بزرگش،تاریکیها و گوشه کنارهایش را خوب میشناخت،همه زندگیاش را به نوعی در تنهایی گذرانده بود
این چند روز را همهاش در فکر برخوردم با شین بودم،چه بگویم،چه کنم که بفهمد میفهممش،چه کنم که کمی از بار شانههایش کم کنم
شین به وضوح از بودن ما خوشحال بود،از اینکه میفهمیدیمش خوشحال بود،از اینکه لحظهای که کنار ما بود،فشاری روی شانههایش نبود خوشحال بود،از اینکه وقتی با ما بود میتوانست نفس بکشد و زنده باشد خوشحال بود،دوست داشت بمانیم ولی نه توی تنهاییش،دوست نداشت تنهاییش را خراب کنیم،گفتم بمانم؟لبخند بک وری زد که یعنی خودت میدانی چطوری هستم
میخواستیم برویم،ایستاده بودیم کنار در،چراغ سقف ورودی خانه سنسور داشت ولی هرچه من و شین زیر سقف بال بال میزدیم که روشن شود و کفشهایم را بپوشم روشن نمیشد،برادرم آمد یک دستش را تکان داد و روشن شد،بعد خندید گفت مهندسم دیگه…من و شین هر دو با هم گفتیم که اتفاقاً ا.ن هم گفت که من مهندسم و میدانم که فُلان…بعد شین پرید موهایم را کشید،مثل همیشه،مثل پیشترها،من دلم نمیاد،فکر کردم ناراحت میشود…شین گفت بکش بابا،راحت باش