You are currently browsing the monthly archive for اکتبر 2012.

طول و عرض اتاقم به اندازه یک و نیم پشتک وارو و در یک پشتک وارو است…یک کمی بزرگ‌تر از اتاقک‌هایی که برای مسافرها و کارگرها در ژاپن می‌سازند ولی مثل همان اتاقک‌ها همه چیز تویش است،از یک کتابخانه بزرگ و سیستم وای‌فای تا یک کمد که مامان تویش رختخواب‌هایش را چپانده و من تویش مانتوهایم را آویزان کرده‌ام و وقت‌هایی که گریه‌هایم صدادار است یا تلفن‌هایم با خنده‌ها و حرف‌های پنهانی است می‌روم تویش،نه اینکه کسی به حرف زدنم اهمیتی بدهد یا گوششان را به در چسبانده باشند،نه،من فقط دوست دارم پنهان باشم،جایی داشته باشم که مال خودم باشد،جایی که فکر کنم تویش رازی است که بقیه از آن بی خبرند،آن‌ور کمد به نارینا باز می‌شود یا نه را هنوز نمی‌دانم ولی جای دنجی است

مجبورم هر از گاهی هی وسایلم را از این کشو به آن کشو،از این کمد به آن کمد ببرم بلکه کمی جا برای باقی چیزها باز شود،به نظر کار راحتی است اما وقتی وسایلت را ام.پی.تری چپانده باشی توی هم چند ساعت وقت می‌برد

وسایل کشو را ریختم بیرون،چیزهای جالبی پیدا کردم

یک پرچم و پیکسل از دوران دبیرستان،آن وقت‌ها که هنوز فکر می‌کردیم می‌شود کاری کرد،آن روزها که برای کسی که فکر می‌کردیم ناجی آینده ما باشد حنجره‌هایمان را پاره می‌کردیم،مقاله می‌نوشتیم و می‌فرستادیم و برنده‌مان می‌کردند و می‌رفتیم همایش و از دیدنش جیغ می‌کشیدیم…خاطرات دردناکی است ولی نگه‌شان داشتم برای اینکه یادم بیاید یک وقت،یه روزی،امیدوار بودم

عکس گواهینامه‌ام که ابروهایم به سیبیل چنگیزخان می‌گفت زکی

اولین فال حافظی که گرفتم،اصفهان بودم و دوست داشتم بدانم بلاخره می‌بینمش یا نه،هجده سالم بود و فکر می‌کردم اولین و آخرین عشق زندگی‌ام باشد

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند   گل آدم بسرشتند و به پیمانه زندند

نوشته بود ستاره خوبی در طالع داری…سرخوش و سرمست بودم که می‌بینمش،یک ماه بعد برای اولین بار دیدمش،اول من دیدمش،خواستم از همانجا که هستم،قبل از اینکه مرا ببیند برگردم ولی خودم را مجبور کردم و رفتم جلو…نه ماه خودم را مجبور کردم و نهایتاً دست از لجبازی و اثبات صداقتم در عشق به خودم برداشتم و بهمش زدم

یک کاغذ سبز آیت الکرسی،توی ترمینال پسر همسایه‌مان از بچه‌ای که دعا می‌فروخت برایم خرید…یک هفته بعدش زنگ زد و اعتراف کرد که از همیشه دوستم داشته،گفت بیاید خواستگاریم…چند ماه از بهم زدن با دوست پسر اولم گذشته بود….شبش خون گریه کردم،فکر می‌کردم حالا که سر و کله دو مرد توی زندگی‌ام بوده لابد فاحشه‌ام

عکس‌های مامان و بابا و برادرهایم که یه وقت از شدت دلتنگی همشان را از گریه خیس کرده بودم

بند سبزهایی که مامان‌بزرگ برایم از مشهد و کربلا و مکه آورده بود

تسبیح‌هایی که قرار بود گردنبند و دستبند شوند و نشدند

من اهل نوستالژی نیستم،اهل یادش بخیر نیستم،همه کادوهایی که بهم دادند را دم در می‌گذارم و شماره تلفن‌ها و اس‌ام‌اس‌ها را پاک می‌کنم…راستش چیز زیادی نیست که یادش بخیر باشد ولی این‌ها را نگه داشتم برای اینکه یک روز برایم عزیز بودند،برای اینکه یک روزی آدم خاطره بازی بودم،همه‌شان را نگه داشتم برای اینکه فکر می‌کنم شاید روزی باز هم عوض شدم

از آن زمان که فکر می‌کردم باید همه پل‌ها را پشت سر شکست و هیچ راه برگشتی باقی نگذاشت،گذشته…گاهی فکر میکنم باید همیشه راهی برای دور زدن نگه داشت…لابد پیر شده‌ام و محافظه‌کارتر

از خیابان که رد می‌شوم
هر بار
کسی –وسوسه‌ای- مرا به زیر چرخ‌ها هل می‌دهد
یک نفر دستم را می‌کشد
یک نفر پوزخند می‌زند

فید وبلاگ

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 4٬099 مشترک دیگر بپیوندید

Contact Info

schattenblog@gmail.com