You are currently browsing the category archive for the ‘Babbling’ category.

همچنین ایشان مبتلا به بیماری دیل ویث همه چیز بود.

می‌خواهم تخم‌های چهل گوسفند نر را به بند بکشم هر روز تنگ غروب ذکر بگیرم که به تخمم،به تخمم

این هفته رو نگفتم که…آخر هفته دیگه می‌رم

روزهای آفتابی کسلم می‌کنه،روزهای بارونی هم دلم رو می‌سوزونه

شین و من یک پیوند خونی بسیار نزدیک داریم که دلم نمی‌خواهد راجع بهش صحبت کنم…. شین عیدها می‌آید خانه‌مان…شین از زندگی من جداست…نه اینکه دوستش نداشته باشم،دارم…اما از زندگی‌هامان از هم جداست…شین و من هزار دلیل برای دوست داشتن و هزار دلیل برای دوست نداشتن و متهم کردن هم داریم…بین ما هیچوقت آن صمیمیتی که پیوند خونی‌مان ایجاب می‌کند به وجود نخواهد آمد،چرایش را هم دلم نمی‌خواهد بگویم

 یک بار برای تبریک خانه جدید شین رفته بودم پیشش…مست کردم…تمام فرش و دستشویی و حمامش را یک سره استفراغ مالی کردم…خوابیده بودم روی پای شین،توی اتاق تاریک،روی کاناپه زرشکی،شین موهایم را ناز می‌کرد…یک جمله خیلی بی‌مقدمه توی تاریکی ذهنم و تاریکی اتاق آمد روی زبانم،بهش گفتم…قضیه مال خیلی وقت پیش بود و نباید می‌گفتم،اما گفتم…حرفی را به شین زدم که اگر هوشیار بودم هیچ وقت آن دیوار بی‌اعتمادی بیداری اجازه نمی‌داد…پشیمان نیستم،نگران اینکه شین به کسی بگوید هم نیستم…انگار راحت شده‌ام،انگار بار تنها کشیدنش کم شده….برای شین می‌داند چرا خیلی وقت است رژلب قرمز می‌مالم روی لب‌هایم تا حواس مردم از چشم‌هایم پرت شود،برای همین است که شین مثل آن‌های دیگر سوال نمی‌پرسد…شین خط قرمزها را می‌بیند،شین می‌داند ما از زندگی هم جدا هستیم…شین همان قدر از نزدیک‌تر شدن می‌ترسد که من…شین همان قدر از طرف من احساس خطر می‌کند که من…فقط گاهی توی چشم‌هایش خیلی سیاهش یک علامت سوال بزرگ هست و گاهی پوزخند میزند،گاهی بغلم می‌کند و گاهی هم بغلش کردم و گریه کرده

باز عید شین دوباره می‌آید خانه…شین قبل‌ترها که جوان‌تر بود عیدهای زیادی را خراب می‌کرد اما من وقتی کنار کسی هستم و می‌خندم همه اتفاق‌های بد قبلی یادم می‌رود

از آمدنش خوشحال نیستم،ناراحت هم نیستم…بودنمان کنار هم مثل قطب‌های همنام  دو آهنربای متفاوت است،کنار هم زیاد دوام نمی‌آوریم؛مثل تکه‌های یک پازل اما نه تکه‌های مکمل…بودمان وابسته به هم ولی نبودنمان هم ناقض وجود دیگری نیست

دوست دارم من و شین مثل همه آن‌های دیگر بودیم…ولی نیستیم…دوست دارم تبر بردارم و دیوار بینمان را خراب کنم اما نمی‌شود…می‌ترسم…آن‌های دیگر که بیرون ایستاده‌اند نمی‌گذارند…شین نمی‌گذارد..خودم نمی‌گذارم…دوست دارم شین کمی خوب‌تر بود یا من نرم‌تر بودم،یا کم‌تر محتاط بودم تا می‌شد بهش بگویم چقدر به بودن کسی مثل او احتیاج دارم،چقدر از ترسیدن و احتیاط کردن خسته شده‌ام،چقدر از بی‌اعتمادی خسته شده‌ام…ولی نمی‌شود،من بیست و هشت سالم است و شین سی و هفت سال…برای شکستن دیوارهایی به این قدمت خیلی دیر است

می‌خوام بدونم
این دو دوتاها
تا حالا واسه کی چهارتا شده؟

این دیگ‌هایی که سر سگ داره توش می‌جوشه
همه‌اش واسه ماست

مثل جوکر سیاه
که بین ورق‌های حکم،بُر خورده باشه

چند می‌گیرن کُلش رو یه بار دیگه هم بزنن؟

گاهی خالیِ رابطه
بیشتر از خوشحالیِ برگشتن پیداست

از خیابان که رد می‌شوم
هر بار
کسی –وسوسه‌ای- مرا به زیر چرخ‌ها هل می‌دهد
یک نفر دستم را می‌کشد
یک نفر پوزخند می‌زند

فید وبلاگ

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 4٬099 مشترک دیگر بپیوندید

Contact Info

schattenblog@gmail.com