You are currently browsing the monthly archive for مارس 2012.
شین و من یک پیوند خونی بسیار نزدیک داریم که دلم نمیخواهد راجع بهش صحبت کنم…. شین عیدها میآید خانهمان…شین از زندگی من جداست…نه اینکه دوستش نداشته باشم،دارم…اما از زندگیهامان از هم جداست…شین و من هزار دلیل برای دوست داشتن و هزار دلیل برای دوست نداشتن و متهم کردن هم داریم…بین ما هیچوقت آن صمیمیتی که پیوند خونیمان ایجاب میکند به وجود نخواهد آمد،چرایش را هم دلم نمیخواهد بگویم
یک بار برای تبریک خانه جدید شین رفته بودم پیشش…مست کردم…تمام فرش و دستشویی و حمامش را یک سره استفراغ مالی کردم…خوابیده بودم روی پای شین،توی اتاق تاریک،روی کاناپه زرشکی،شین موهایم را ناز میکرد…یک جمله خیلی بیمقدمه توی تاریکی ذهنم و تاریکی اتاق آمد روی زبانم،بهش گفتم…قضیه مال خیلی وقت پیش بود و نباید میگفتم،اما گفتم…حرفی را به شین زدم که اگر هوشیار بودم هیچ وقت آن دیوار بیاعتمادی بیداری اجازه نمیداد…پشیمان نیستم،نگران اینکه شین به کسی بگوید هم نیستم…انگار راحت شدهام،انگار بار تنها کشیدنش کم شده….برای شین میداند چرا خیلی وقت است رژلب قرمز میمالم روی لبهایم تا حواس مردم از چشمهایم پرت شود،برای همین است که شین مثل آنهای دیگر سوال نمیپرسد…شین خط قرمزها را میبیند،شین میداند ما از زندگی هم جدا هستیم…شین همان قدر از نزدیکتر شدن میترسد که من…شین همان قدر از طرف من احساس خطر میکند که من…فقط گاهی توی چشمهایش خیلی سیاهش یک علامت سوال بزرگ هست و گاهی پوزخند میزند،گاهی بغلم میکند و گاهی هم بغلش کردم و گریه کرده
باز عید شین دوباره میآید خانه…شین قبلترها که جوانتر بود عیدهای زیادی را خراب میکرد اما من وقتی کنار کسی هستم و میخندم همه اتفاقهای بد قبلی یادم میرود
از آمدنش خوشحال نیستم،ناراحت هم نیستم…بودنمان کنار هم مثل قطبهای همنام دو آهنربای متفاوت است،کنار هم زیاد دوام نمیآوریم؛مثل تکههای یک پازل اما نه تکههای مکمل…بودمان وابسته به هم ولی نبودنمان هم ناقض وجود دیگری نیست
دوست دارم من و شین مثل همه آنهای دیگر بودیم…ولی نیستیم…دوست دارم تبر بردارم و دیوار بینمان را خراب کنم اما نمیشود…میترسم…آنهای دیگر که بیرون ایستادهاند نمیگذارند…شین نمیگذارد..خودم نمیگذارم…دوست دارم شین کمی خوبتر بود یا من نرمتر بودم،یا کمتر محتاط بودم تا میشد بهش بگویم چقدر به بودن کسی مثل او احتیاج دارم،چقدر از ترسیدن و احتیاط کردن خسته شدهام،چقدر از بیاعتمادی خسته شدهام…ولی نمیشود،من بیست و هشت سالم است و شین سی و هفت سال…برای شکستن دیوارهایی به این قدمت خیلی دیر است