وقتى آدم از كسي كه دوستش داره جدا ميشه هميشه اين حس تو وجودش هست كه بلاخره يه روز، يه جايى از جاده باز به هم ميرسن؛ و واقعا هم ميرسن.

از بيرون از شهر برميگشتيم، بساط سمبوسه و چايى و قليون، يك ورى لم داده بودم توى ماشين و به ته اتوبان نگاه ميكردم، يادم اومد كه چقد يك ورى نشستن من رو توى ماشين دوست داشت.  متوجه شدم مدت هاست از يادم رفته. ته جاده رو كه نگاه ميكردم هيچ حسى از دوباره ديدنش و دوباره به هم برخوردن نداشتم، غمگين نشدم، از جاده من رفته بود.

ته جاده گم شده: يك زندگى معمولى دارم، روزهاى معمولى، خانواده معمولى، يك عشق معمولى، گاهى پر از شك، گاهى پر از اطمينان؛ ولى هست، هر روز هست، امروز كه برميگردم هست، فردا هم ميدونم كه هست، روزهاى ناراحتيم هست، وقت خوشحاليم هست، روزهايى كه زشت ميشم هست، روزهاي بداخلاقي ام هست، روزهاى خوب هم هست.

زندگى مثل يك رودخونه آروم و كم عمق جريان داره، سي و يك ساله هستم و براى تنش هاى روحى دلم تنگ نميشه، دوست دارم آروم روى قلوه سنگ هاى گرد قل بخورم و رد بشم، گاهى فكر ميكنم «عادت» وحشتناكى كه توى جوونى ازش ميترسيدم موهبت دهه چهار و پنج عمره.

ته اتوبان همه داشتن برميگشتن خونه هاشون، ما هم…

راضى و آروم