طول و عرض اتاقم به اندازه یک و نیم پشتک وارو و در یک پشتک وارو است…یک کمی بزرگ‌تر از اتاقک‌هایی که برای مسافرها و کارگرها در ژاپن می‌سازند ولی مثل همان اتاقک‌ها همه چیز تویش است،از یک کتابخانه بزرگ و سیستم وای‌فای تا یک کمد که مامان تویش رختخواب‌هایش را چپانده و من تویش مانتوهایم را آویزان کرده‌ام و وقت‌هایی که گریه‌هایم صدادار است یا تلفن‌هایم با خنده‌ها و حرف‌های پنهانی است می‌روم تویش،نه اینکه کسی به حرف زدنم اهمیتی بدهد یا گوششان را به در چسبانده باشند،نه،من فقط دوست دارم پنهان باشم،جایی داشته باشم که مال خودم باشد،جایی که فکر کنم تویش رازی است که بقیه از آن بی خبرند،آن‌ور کمد به نارینا باز می‌شود یا نه را هنوز نمی‌دانم ولی جای دنجی است

مجبورم هر از گاهی هی وسایلم را از این کشو به آن کشو،از این کمد به آن کمد ببرم بلکه کمی جا برای باقی چیزها باز شود،به نظر کار راحتی است اما وقتی وسایلت را ام.پی.تری چپانده باشی توی هم چند ساعت وقت می‌برد

وسایل کشو را ریختم بیرون،چیزهای جالبی پیدا کردم

یک پرچم و پیکسل از دوران دبیرستان،آن وقت‌ها که هنوز فکر می‌کردیم می‌شود کاری کرد،آن روزها که برای کسی که فکر می‌کردیم ناجی آینده ما باشد حنجره‌هایمان را پاره می‌کردیم،مقاله می‌نوشتیم و می‌فرستادیم و برنده‌مان می‌کردند و می‌رفتیم همایش و از دیدنش جیغ می‌کشیدیم…خاطرات دردناکی است ولی نگه‌شان داشتم برای اینکه یادم بیاید یک وقت،یه روزی،امیدوار بودم

عکس گواهینامه‌ام که ابروهایم به سیبیل چنگیزخان می‌گفت زکی

اولین فال حافظی که گرفتم،اصفهان بودم و دوست داشتم بدانم بلاخره می‌بینمش یا نه،هجده سالم بود و فکر می‌کردم اولین و آخرین عشق زندگی‌ام باشد

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند   گل آدم بسرشتند و به پیمانه زندند

نوشته بود ستاره خوبی در طالع داری…سرخوش و سرمست بودم که می‌بینمش،یک ماه بعد برای اولین بار دیدمش،اول من دیدمش،خواستم از همانجا که هستم،قبل از اینکه مرا ببیند برگردم ولی خودم را مجبور کردم و رفتم جلو…نه ماه خودم را مجبور کردم و نهایتاً دست از لجبازی و اثبات صداقتم در عشق به خودم برداشتم و بهمش زدم

یک کاغذ سبز آیت الکرسی،توی ترمینال پسر همسایه‌مان از بچه‌ای که دعا می‌فروخت برایم خرید…یک هفته بعدش زنگ زد و اعتراف کرد که از همیشه دوستم داشته،گفت بیاید خواستگاریم…چند ماه از بهم زدن با دوست پسر اولم گذشته بود….شبش خون گریه کردم،فکر می‌کردم حالا که سر و کله دو مرد توی زندگی‌ام بوده لابد فاحشه‌ام

عکس‌های مامان و بابا و برادرهایم که یه وقت از شدت دلتنگی همشان را از گریه خیس کرده بودم

بند سبزهایی که مامان‌بزرگ برایم از مشهد و کربلا و مکه آورده بود

تسبیح‌هایی که قرار بود گردنبند و دستبند شوند و نشدند

من اهل نوستالژی نیستم،اهل یادش بخیر نیستم،همه کادوهایی که بهم دادند را دم در می‌گذارم و شماره تلفن‌ها و اس‌ام‌اس‌ها را پاک می‌کنم…راستش چیز زیادی نیست که یادش بخیر باشد ولی این‌ها را نگه داشتم برای اینکه یک روز برایم عزیز بودند،برای اینکه یک روزی آدم خاطره بازی بودم،همه‌شان را نگه داشتم برای اینکه فکر می‌کنم شاید روزی باز هم عوض شدم

از آن زمان که فکر می‌کردم باید همه پل‌ها را پشت سر شکست و هیچ راه برگشتی باقی نگذاشت،گذشته…گاهی فکر میکنم باید همیشه راهی برای دور زدن نگه داشت…لابد پیر شده‌ام و محافظه‌کارتر

قبل از التحریر:این وبلاگ شد شرح رفتن آدم‌ها،دوست نداشتم این جور باشد ولی شد…کوچک‌تر که بودیم سرعت از دست دادن آدم‌ها کم‌تر بود،مادربزرگی و پدربزرگی بود که جای خالی‌شان را آنقدر نمی‌فهمیدیم از بس که توی دنیای بازی و رنگ و خیالبافی گم بودیم…هنوز آنقدر جای همه چیز توی زندگی‌مان سفت نشده بود که نشود از جا کندشان،بلد بودیم لای نبودن‌ها حل شویم و پُرَش کنیم،مثل اینکه از اول همین طور بوده،بعدترها میخ آدم‌های زندگی‌مان محکم‌تر شد،بیشتر چنگ زدیم به بودنشان،به نقششان،برای همین هر کس که می‌رود- با مرگ یا هر چیز دیگر-تکه‌ای از ما را می‌کند و می‌برد،ما می‌مانیم و خاطره‌هایی که شبح زندگی گذشته،رقت‌بار،تویشان وول می‌خورد،ما می‌مانیم و آدم‌هایی که باید از فعل‌های گذشته برایشان استفاده کنیم،افعال گذشته سیلیِ واقعیت است،ما می‌مانیم و لبخندهای غمگینی که پشت هر خاطره خوشایندی روی لب‌هایمان از نبودن آدم‌هایش نقش می‌بندد.

الف)
+در چه حالی؟

-در حال از دست دادن آدم‌های زندگی‌ام

ب)

استرس برگشتن شین را داشتم –راجع به شین پیشترها حرف زده‌ام-که بهش چه بگویم؟بگویم مرگش را فراموش می‌کنی؟بگویم زمان همه چیز را حل می‌کند؟بگویم فکر نکن تنها هستی،ما همیشه کنارت می‌مانیم؟اینها همه دورغ‌هایی است که به بازماندگان تحویل می‌دهیم ولی نه برای من و شین،ما هر دو از واقعیت این تعارف‌ها باخبر بودیم…مرگ نه فراموش می‌شود،نه زمان چیزی از آن خالیِ بزرگِ بعد از رفتن را پر می‌کند،نه ما برای شین می‌مانیم…تنها شدن شین واقعیت روشن‌تر و دردآورتری از مرگ بود

شین برگشت،توی مانتو سیاه چسبان وبی‌آرایش و چشم‌هایی که دودو می‌زد،به کودکی می‌مانست که توی جمعیت گم شده باشد…همه گریه کردند،آنهایی که کمتر شین را دیده بودند برای جلب توجه و اثبات ناراحتی‌شان جیغ زدند…شین اما گویی همه اینها را نمی‌دید و نمی‌شنوید،اهمیتی نمی‌داد،رفت یک گوشه نشست،جرات نزدیک شدن بهش را نداشتم در صورتی که توی آن جمعیت اگر دو نفر شین را بفهمند یکی‌اش من هستم ولی همان طور که به ندرت می‌توانم اجازه نزدیک شدن آدم‌ها را بدهم،جرات نزدیک شدن به آنها را هم ندارم،می‌ترسم حضورم برایشان مفید نباشد،می‌ترسم توی دلشان دوست نداشته باشند که آنجا باشم

شین بی‌تابی نمی‌کرد،گاهی آرام اشک می‌ریخت و بعد خودش را جمع و جور می‌کرد…همه داشتند می‌گفتند بیچاره توی شوک است اما من می‌دانستم که شین توی شوک نیست،نگاه‌هایش را می‌خواندم،حالت صورتش را می‌دانستم..بعد از اینکه بیست و چهار ساعت  با جسد تنها بوده،می‌دانستم شین مرگ را پذیرفته،می‌دانستم فکرهایش را جمع کرده،واکنش‌هایش را سنجیده،دردِ بزرگِ پذیرفتنِ واقعیتِ از دست دادن همیشگیِ کسی که دوستش داشت وقتی همه ما نبودیم،از سرش گذشته بود…شین حالا فقط نگاه می‌کرد،در حال هضم کردن موقعیت جدیدش بود…رفتم پیشش،دستم را محکم گرفت،سرش را گذاشته بود روی شانه‌ام،گفت بهت زنگ زد؟گفتم آره،گفت ازت خواست بیای؟گفتم آره،گفت می‌دونم کار داشتی اما آخر مجبور شدی بیای…اشک‌های داغش از روی لباس رد شد و شانه‌ام را سوراخ کرد…خواستم برم،گفت وقتی بهش گفتم برگرد،گفت دیگه نمی‌تونم برگردم،جلوی چشمم رفت

درد شین خیلی بزرگ بود

شین آن شب رفت خانه‌اش،همه فکر کردند که نمی‌رود،همه فکر می‌کردند از خانه‌ای که آن همه از او پر است بترسد اما شین رفت،می‌دانستم می‌رود،می‌دانستم که پذیرفته در خانه خالی هیچکس منتظرش نیست…می‌خواست تنها باشد،می‌خواست راحت به آنچه شده و آنچه می‌شود فکر کند،می‌خواست برای درد بزرگ توی زندگی‌اش جا باز کند،لای وسایلش بچیندش،می‌خواست به درد بزرگ و دیدنش عادت کند

شین خسته بود،از صدای گریه‌های متظاهرانه خسته بود،از ممنونم که تشریف آوردید،انشالله در شادی‌هایتان جبران می‌کنیم‌ها خسته بود،از اینکه این همه در فشار بود خسته بود،دوست داشت تنها باشد و تنها فکر کند،برگشته بود به زمان تنهایی بزرگش،تاریکی‌ها و گوشه کنارهایش را خوب می‌شناخت،همه زندگی‌اش را به نوعی در تنهایی گذرانده بود

این چند روز را همه‌اش در فکر برخوردم با شین بودم،چه بگویم،چه کنم که بفهمد می‌فهممش،چه کنم که کمی از بار شانه‌هایش کم کنم

شین به وضوح از بودن ما خوشحال بود،از اینکه می‌فهمیدیمش خوشحال بود،از اینکه لحظه‌ای که کنار ما بود،فشاری روی شانه‌هایش نبود خوشحال بود،از اینکه وقتی با ما بود می‌توانست نفس بکشد و زنده باشد خوشحال بود،دوست داشت بمانیم ولی نه توی تنهاییش،دوست نداشت تنهاییش را خراب کنیم،گفتم بمانم؟لبخند بک وری زد که یعنی خودت می‌دانی چطوری هستم

می‌خواستیم برویم،ایستاده بودیم کنار در،چراغ سقف ورودی خانه سنسور داشت ولی هرچه من و شین زیر سقف بال بال می‌زدیم که روشن شود و کفش‌هایم را بپوشم روشن نمی‌شد،برادرم آمد یک دستش را تکان داد و روشن شد،بعد خندید گفت مهندسم دیگه…من و شین هر دو با هم گفتیم که اتفاقاً ا.ن هم گفت که من مهندسم و می‌دانم که فُلان…بعد شین پرید موهایم را کشید،مثل همیشه،مثل پیش‌ترها،من دلم نمیاد،فکر کردم ناراحت می‌شود…شین گفت بکش بابا،راحت باش

توی کمد دنبال پیچ و میخ می‌گشتم که کارتن نوارهای ویدئو را پیدا کردم…روی یکی‌شان نوشته متنوع/ورزشی…نوار ویدئوی مورد علاقه‌ام…از اول تا آخرش کلیپ‌های راکست و پائولا ابدُل(عبدُل؟) است که با آن گربه کارتونی می‌رقصد و چندتا مسابقه رقص و پاتیناژ…خیلی از فانتزی‌های بچگی‌هایم مربوط به همین ویدئو بود

قضیه ویدئو برمی‌گردد به یک T-7 نقره‌ای بزرگ که برخلاف هیکل گنده‌اش نوار کوچک می‌خورد…چیز زیادی از دستگاه را یادم نمی‌آید تنها چیزی که باعث شده در خاطرم بماند این است که یک شب که با مامان داشتیم یک موزیک-ویدئوی دونفره را نگاه می‌کردیم-خانمی با لباس براق سفید تا روی زانو و یک آقا با کت و شلوار خیلی رسمی- بابا از بیرون آمد و مامان را بغل کرد…نه از این بغل کردن‌ها که در واقع در آغوش فشردن باشد،بلکه واقعاً بغلش کرد،مثل توی فیلم‌ها روی دو دست و این باعث شد ویدئوی T-7  توی خاطرم بماند برای اینکه حادثه بغل کردن مامان برایم تلخ بود،مثل یک کاسه چینی که پیش از موعد شکسته باشد…به هر حال عقده ادویپ من همیشه در جهت عکس کار می‌کرده است

بعد ویدئو را فروختیم برای اینکه در آن سال‌ها،یک گناه به گناهان کبیره هفتگانه اضافه شده بود و علاوه بر قتل و زنا و حسادت و غیره،داشتن ویدئو هم یکی از همان‌ها بود…مامان ویدئو را رد کرد رفت…در عوض می‌رفتیم خانه دوست‌مان که آنها مثل ما استریل نبودند و هنوز ویدئویشان را نگه داشته بودند و تویش لامبادا می‌گذاشتند که شُرت‌های باریکی پای خانم‌ها بود و وقتی می‌رقصیدند دامن‌های کوتاهشان بالا می‌رفت و لمبرهایشان پیدا می‌شد و من هی یواشکی و با تعجب نگاه می‌کردم…یکی دیگر فیلم بلو لاگون بود که من هم،همزمان با پسرک توی داستان،زن را کشف می‌کردم،سینه‌هایش،اینکه انگار باید روی زن خوابید و اینکه یک چیز لذتناکی مشکوکی این وسط‌ها هست که آن موقع‌ها نمی‌دانستم چیست…بادبادک،لاو استوری و این‌جور فیلم‌ها…و اصلاً من فقط برای دیدن فیلم می‌رفتم خانه‌شان چون چیزهای تازه‌ای داشت که توی تلویزیون خانه خودمان نبود،یک بار که رفته بودیم برایمان فیلم نگذاشتند،خیلی توی پَرَم خورد و پرسیدم که دیگه ویدئو نمی‌ذارین؟بابا یکی از آن نگاه‌های وحشتناکش را بهم کرد و من تا آخر عمرم دست و پایم را جمع کردم و فهمیدم  نباید چیزهایی که دوست دارم را به زبان بیاورم

به هر حال گذشت تا یک بار که از مسافرت با مامان برگشتیم دیدم بابا از نبودن مامان در خانه استفاده کرده و یک دستگاه نو خریده،اولش مامان بدقلقی کرد ولی بعد دست از افکار پارانوییدش که شاید تمام هم و غم مملکت پاییدن خانه ما برای دستگیر کردن بابا به علت خرید ویدئو باشد برداشت…اولین فیلمی که توی دستگاه خودمان دیدم یک فیلم هندی بود که زن قهرمان داستان به شیوه ناجوانمردانه‌ای کشته می‌شد و بعد از مرگ برای حفاظت از جان معشوقش به شکل مار کبرا درمی‌آمد…بعدتر بابا برایمان وودی وودپِکِرو تام و جری و مجیک میوزیک مَن خرید و بعدها چیزهایی دیگری که باعث شد زن را توی خانه خودمان کشف کنم،کم کم،مخفیانه،پر سوال،مثل تیکه‌های پازل که کنار هم بچینی و دست آخر بفهمی قضیه از چه قرار است…نه مثل این روزها که ویدئو رفته و ماهواره هیچ چیز رمزآلودی باقی نگذاشته و همه چیزها را تا به سن فهمیدن برسی،دیده‌ای و کشف کرده‌ای.

روی پل،وقت گذر از خواب به بیداری،کسی زیر گوشم زمزمه کرد:نگهبان خاکستری،زیر نور ماه،از برج کبوتر نگهداری می‌کند…صدا این را گفت و محو شد،مثل مِه که با تابش خورشید…من حتی رفتن کسی را هم ندیدم ولی کلمات روی مغزم حک شده،برخلاف آن‌های دیگری که تا پا به بیداری پا می‌گذارم فراموشم می‌شوند…

چند روز است درگیر نگهبان خاکستری شده‌ام،قضیه نگهبان خاکستری جدی است،چیزی بیشتر از افکار مابین خواب و بیداری،جنس این یکی با آن‌هایی که دیده‌ام یا شنیده‌ام متفاوت است،این صدا وقتی توی مغز من می‌آمد که بیدار بودم، مطمئنم این جمله دلیلی دارد،حس می‌کنم حرفی دارد که نمی‌فهمم،چیزی را می‌گوید که متوجه نمی‌شوم

چیزهایی هست که می‌دانم،مثلاً می‌دانم نگهبان خاکستری زن است…اگرچه حرفی از این قضیه زده نشد و صدایی که جمله را گفت نه زن بود و نه مرد-در واقع شکل مجرد صدا بود-اما می‌دانم نگهبان خاکستری برج کبوترها،زن است..حس می‌کنم

برج کبوتر به جز یکی که وسط میدان کبوتر اصفهان است ندیده‌ام،اما این یکی مثل برج کبوتر اصفهان نیست،این یکی تنها افتاده وسط یک ناکجا آباد،و ماشین‌ها دورش نمی‌چرخند و تو محله بالای شهر نیست و فقط یک نفر نگهبان خاکستری شب‌ها،زیر نور ماه،از آن نگهبانی می‌کند

ولی بعد از همه اینها نمی‌فهمم چرا نگهبان باید خاکستری باشد؟چرا از برج کبوتر نگهبانی می‌کند؟اصلا کبوتری توی برج هست؟چرا هی فکر می‌کنم که برج کبوتر از کبوتر خالی است؟پس چرا باید مواظب برج خالی بود؟منتظر چیست؟برگشتن کبوترها؟مواظب خانه کبوترهاست تا وقتی برمی‌گردند سر جایش باشد؟چرا زیر نور ماه؟چرا توی روز روشن نه؟و مهم‌تر از همه چرا کسی روی پل بین خواب و بیداری با من از نگهبان خاکستری حرف زد؟چرا هیچ چیز جز اطلاع از وجودش به من نگفت؟یعنی فقط می‌خواست کسی بداند که وقتی همه خوابند نگهبان خاکستری رنگی هست که زیر نور ماه از برج کبوترها مواظبت می‌کند؟چرا همه‌اش فکر می‌کنم،یک نفر یک جا از من کمک می‌خواهد؟

                                                                                                                                         

همچنین ایشان مبتلا به بیماری دیل ویث همه چیز بود.

بهش گفتم تو که گفتی می‌ری و خداخافظی کردی برای چی از اون موقع دو سه بار برگشتی و رفتی؟

کوتاه گفت چندتا کار عقب مونده هست

گفتم شک برانگیزه

یک لبخند یک وری زد،به تقلید از بله گفتنِ خودم،گفت بهله

زنگ کوچکی توی دلم صدا داد،یک چراغ روشن شد…فهمیدم

 

صبح که از خواب بیدار شدم،اولین چیزی که دیدم دسته ورق‌ها بود که از شب قبل از مهمانی با خودم برگردانده بودم،کنار تخت افتاده بود…روی ملافه،ورق‌ها را چهاردسته کردم،بعد سه دسته،بعد دوسته،بعد کنار هم چیدمشان…تک پیک و سرباز پیک و بی‌بی پیک کنار هم…دوتا ورق خاج،بی‌بی دل و تک دل پیش هم.

به درک

درجه کولر را روی 30 تنظیم کردم.توی خانه ما هر وقت درجه کولر روی اعداد بالاتر از بیست و پنج باشد یعنی کوچیکه یا من توی بالکن سیگار کشیدیم،چون این طور کولر آف می‌کند و هوای بیرون را داخل نمی‌آورد و گند قضیه بالا نمی‌آید،البته این یک قضیه شخصی بین من و برادرم است،فقط مامان گَه گُداری می‌بیند کولر روی 30 تنظیم شده و هی سرش را یک وری کج می‌کند که چطور و این‌ها و کِی،از فلسفه این اعداد سر در نمی‌آورد….نه اینکه نداند ما سیگار می‌کشیم،می‌داند-برای من هنوز دو به شک است- اما خوب مادرها نیاز دارند پیش خودشان فکر کنند که بچه‌هایشان پاک و عاقبت بخیر شده‌اند همان طور که ما یک موقعی نیاز داشتیم فکر کنیم پدرها و مادرهایمان از آن کارها با هم نمی‌کنند و پاک و مطهر هستند…این به آن در…درجه را تنظیم کردم و پریدم توی بالکن…یک کم نوشابه روی لبه تراس ریختم و سیگار روشن را بالایش گرفتم،اینطور سیگاری که خشک شده،دوباره تر و تازه می‌شود…گاز نوشابه و این حرف‌ها…ماه بالا،گرد کامل،کمی یرقانی و به رنگ اسهال روشن یا عن-انبه‌ای بود ولی با این حال باز هم قشنگ…حرف شاعرانگی نیست،هولم نکنید،می‌خواهم بگویم شاشیدم توی این زیبایی وقتی دلیل ندارد،وقتی پشتش سیاهی است،وقتی خالی بزرگ پشت سرش توی صورتت سیلی می‌زند،شاشیدم توی این زیبایی که وقتی بهش نگاه می‌کنی یاد روزهایی می‌افتی که برایت بعضی چیزها آن بالا هنوز وجود داشت و بعد رکب ‌خوردی،آدمی تا یک جایی به معجزه ایمان دارد،منتظر است آسمان باز شود و اتفاق خوب تِلِپ بیفتد پایین،بعد کم کم می‌پذیرد و شل می‌کند و یاد می‌گیرد در حاشیه رودخانه همراه جریان آب شنا کند برای اینکه هر چقدر هم که فکر کنید شما آنی هستی که خلاف مسیر آب شنا می‌کند باید بگویم که متاسفانه شما نواحی از عمه خود را مضحکه خاص  عام قرار دادید،این‌ها همه‌اش جفنگیاتی است که انسان نیاز دارد تا با آن عقده خود-عن خاص محوری‌اش را یپروراند،نهایتش چهارنعل در مسیر زندگی نتازی،با هل و فشار پشت سری‌ها-نیامده‌ها-نَم نَمَک جلو می‌روی تا به آخرش برسی…زندگی هیچ وقت محض خاطرت متوقف نمی‌شود…زمان چیز مزخرفی است…بعضی اوقات چشم‌هایم را می‌بندم و دوست دارم زمان فقط چند روز صبر کند تا همه چیز رسوب کند و کمی آرام‌تر شوم ولی چشم‌هایم را باز می‌کنم و در کمال ناباوری می‌بینم که باز هم صبح شده…که باز هم جلو رفته

سیگار سوم را روشن می‌کنم،ماه هنوز آن بالا و زرد است…یادم هست یک وقت‌هایی سفید شیری بود…اگر ماه را نگاه کردید و دیدید رنگ زرد اسهالی یا عن-انبه‌ای گرفته بدانید کار،کار من است

از هیولایی که دورنم هست و می‌خنده اون موقع‌هایی که نباید،می‌ترسم

یک چیز،یک جا،جا مانده

همیشه به این فکر می‌کنم که تکه‌های گمشده پازل کدام است؟کار؟خانواده؟دوست؟پول؟دوست داشتن؟

هر بار تکه‌ها را یک جور تازه می‌چینم کنار هم،ولی باز هم نقش تابلو درست در نمی‌آید…همیشه یک جای کار می‌لنگد

کار هست،خانواده هست،دوست؟هیچ وقت بودن یا نبودنش در زندگی‌ام آنقدر نقشی نداشته،من آدمی هستم که خودخواسته بی‌دوستم…می‌دانم همه آدم‌ها یک جای کار-عمد یا غیرعمد- می‌گذارند و می‌روند…دوست داشتن؟شاید دوست داشتن باشد…ولی گاهی فکر می‌کنم دوست داشتن فقط یک تلقین ذهنی است…چیزی که باعث می‌شود فکر کنی کسی از بقیه متفاوت است وقتی که نیست…دوست داشتن مثل لباسی است که به تن آدم‌های زندگی‌ام می‌کنم و فکر می‌کنم که بهشان می‌آید یا نمی‌آید…که نمی‌آید…نه اینکه همه اینها به خاطر خود عن خاص پنداری باشد…نه…نقش تابلو درست در نمی‌آید…نگاه می‌کنم و می‌بینم تابلو در فردا و پس فردا سیاه،تار،دل مرده و چرکین است،آدم‎ها جدا افتاده و فکر فرار از تابلو هستند.

پس چی؟

یک تکه بی‌نام،یک جای زندگی جا مانده

وقتی افتادی توی دره از بالا داد می‌زند عه افتادی؟چرا افتادی؟چی شد که افتادی؟چرا فُلان کار را نکردی؟چرا بهمان کار را نکردی؟چرا؟چرا؟چرا؟

انقدر چرا می‌گوید تا به کمال وظیفه پدریش را انجام و از عذاب وجدان راحت شود

از خیابان که رد می‌شوم
هر بار
کسی –وسوسه‌ای- مرا به زیر چرخ‌ها هل می‌دهد
یک نفر دستم را می‌کشد
یک نفر پوزخند می‌زند

فید وبلاگ

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 4٬099 مشترک دیگر بپیوندید

Contact Info

schattenblog@gmail.com